smjh



درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

---------------------------------------------------------------------------



مرد کور


روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . رومه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بوداو چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟رومه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است لبخند بزنید

---------------------------------------------------------------------------

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی که پاهای اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

در نگاهش چیزی موج می زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته هاش رو از خدا طلب می کرد، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می زد وقتی آن خانم، کفش ها را به او داد.پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!


---------------------------------------------------------------------------

نخستين درس مهم - زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: <<نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می کند چيست؟>>
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم بندى نمرات محسوب می شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد:شما در حرفه خود با آدم هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می باشند، حتى اگر تنها کارى که می کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن ها باشد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دومين درس مهم- کمک در زير باران

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش هاى ميان سفيدپوستان و سياه پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
<<از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی شائبه به ديگران دعا می کنم.>>

ارادتمند
خانم نات کينگ کول
-------------------------------------------------------------------------------

سومين درس- هميشه کسانى که خدمت می کنند را به ياد داشته باشيد

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوق دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
يعنى او با پول هايش می توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

-----------------------------------------------


چهارمين درس مهم- مانعى در مسير


در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد سپس در گوشه اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن ها و عرق ريختن هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می دانست که بسيارى از ما نمی دانيم!
.هر مانعى، فرصتى

---------------------------------------

خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد


1. كنجكاوی را دنبال كنید:
"من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق كنجكاوی هستم"
چگونه كنجكاوی خودتان را تحریك می كنید؟
من كنجكاو هستم، مثلا برای پیدا كردن علت این كه چگونه یك شخص موفق است و شخص دیگری شكست می خورد.
به همین دلیل است كه من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت كرده ام.
شما بیشتر در چه مورد كنجكاو هستید؟
پیگیری كنجكاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.


2. پشتكار گرانبها است:
"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشكلات زمان زیادی می گذارم"
تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی كه آن را برساند.
پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای را كه شروع كرده اید، به پایان برسانید.
با پشتكار می توانید بهتر به مقصد برسید.

3. تمركز بر حال:
"مردی كه بتواند در حالی كهغذا مي خورد،با ایمنی رانندگی كند، از لذت غذا خوردن آن طوركه سزاوار آن هست، بهره نمی برد"
پدرم به من می گفت نمی توانی در یك زمان بر ۲ اسب سوار شوی.
من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی؛ اما نه همه چیز.
یاد بگیرید كه در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به كاری كه در حال حاضر انجام می دهید.
انرژی متمركز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شكست است.

4. تخیل قدرتمند است:
"تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"
آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می كنید؟
تخیل پیش درآمد تمام داشته های شما در آینده است.
نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.
آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟
اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سكون دربیایند.

5. اشتباه كردن:
"كسی كه هیچ وقت اشتباه نمی كند، هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"
هرگز از اشتباه كردن نترسید؛ چون اشتباه شكست نیست.
اشتباهات، شما را بهتر، زیرك تر و سریع تر می كنند، اگر شما از آن ها استفاده مناسب كنید.
قدرتی را كه منجر به اشتباه می شود، آنرا كشف كنید.
من این را قبلا گفته ام، و اكنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید، اشتباهاتی را كه مرتكب می شوید،آن هارا ۳ برابر كنید.

6. زندگی در لحظه:
"من هیچ موقع در مورد آینده فكر نمی كنم، خودش بزودی خواهد آمد".
تنها راه درست آینده شما این است كه در همین لحظه باشید.
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض كنید.
بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است كه شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
این تنها زمانی است كه اهمیت دارد، این تنها زمانی است كه وجود دارد.

7. خلق ارزش:
"سعی نكنید موفق شوید، بلكه سعی كنید با ارزش شوید."
وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید ؛بلكه وقت خود را صرف ایجاد ارزش كنید.
اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می كنید.
استعدادها و موهبت هایی را كه دارید، كشف كنید.
بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده كنید كه برای دیگران مفید باشد.
تلاش كنید تا با ارزش شوید. در اين صورتموفقیت شما را تعقیب خواهد كرد.

8. انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید:
"دیوانگی یعنی انجام كاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن".
شما نمی توانید كاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه كار یكسانی (كارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید، متفاوت به نظر برسید.
برای این كه زندگی تان تغییر كند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افكار و اعمالتان متفاوت كنید، كه متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد كرد.

9. دانش از تجربه می آید:
"اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است".
دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یك كار بحث كنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این كار را به شما می دهد.
شما باید این كار را تجربه كنید تا از آن آگاهی پیدا كنید.
تكلیف چیست؟ دنبال كسب تجربه باشید!
وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نكنید. دست به كار شوید و دنبال كسب تجربه باشید.

10. اول قوانین را یاد بگیرید، بعد بهتر بازی كنید:
"اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید، از هر كس دیگر بهتر بازی خواهید كرد".
دو گام هست كه شما باید انجام بدهید:
اولین گام این كه شما باید قوانین بازیي راكه می كنید، یاد بگیرید، این یك امر حیاتی است.
گام دوم هم این كه شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید.
اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست.


قصه هاي شهر هرت - قصه دهم

يكي بود، يكي نبود.

روزي روزگاري (سلطاني، حاكمي، حكمراني، اعلي حضرتي، قدرقدرتي، قوي شوكتي، فلاني، بهماني .) در سرزميني سرسبز و خرم حكمراني مي كرد. شاه قصه مانيم وجب قد داشت ، اما هزار وجب ادعا، خودخواهي، تكبر، غرور، خودمحوري و باز هم فلان و بهمان! به قول شاعر:

يك وجب نيستي و پنداري

از سرت تا به آسمان وجبي است.

از خصوصيات اصلي و ذاتي اعلي حضرت قصه ما اين بود كه جز نوك دماغ خودش به هيچ كس و هيچ جا توجه نداشت. به همين دليل هم در امر خطير مملكت داري به برنامه ريزي به قول امروزي ها بها نمي داد.

نه بلند (مدت) بين بود . نه ميان (مدت) بين بود و نه حتي كوتاه (مدت) بين! هرچه بود و نبود، نوك دماغ بين بود و بس. از همين جا هم به سادگي مي شود فهميد كه مبحث خود كم و زياد <<بيني>> در علم روانشناسي و روانكاوي را همين پادشاه نيم وجبي قصه ما بنيان گذاشته است.

از كارهاي خوشمزه ايشان اين بود كه علاقه زيادي به سقز جويدن داشت و هر وقت درست و حسابي از جويدن سقز خسته مي شد و آرواره هايش درد مي گرفت، سقز را به جاي آن كه دور بيندازد و خودش را راحت كند، آن را به نوك بيني خود مي چسباند و تمام مدت به آن خيره مي ماند. و چون وزير اعظم، با احتياط به عرض مباركش مي رسانيد كه:

<<جناب سلطان، مرحمت فرموده آن سقز را به من بسپاريد تا برايتان نگه دارم>> .سلطان به تندي مي فرمود:

<<خير. لازم نيست شما زحمت بكشي. مال و دارايي خودم است و مي خواهم هميشه در مقابل چشمانم باشد.>>

يك شب كه شاه نيم وجبي قصه ما از شدت پرخوري در محوطه پردار و درخت قصر پياده روي مي فرمود ، تا محتويات معده متورم خود را هضم كند و بتواند بخوابد، همان طور كه شش دانگ حواسش متوجه نوك دماغ مباركش بود و بي هوا جلو مي رفت، ناگهان پايش به تخته سنگي گرفت و مثل توپ به هوا بلند شد و چند متر آن طرف تر، به دليل نيروي جاذبه زمين، پايين آمد.

با اين كار، گفتي زله اي 5/8 ريشتري در قصر در گرفت. هنگامه اي شد كه بياو ببين، آخر، اعلي حضرت ها كه زمين نمي خورند. آن ها به طور معمول كباب قرقاول مي خورند . حق و حقوق مردم را هم به عنوان دسر مي خورند . شهد و عسل مي خورند . زمين هاي رعيت را هم البته مثل شربت نوش جان مي فرمايند؛ اما به زمين گرم كه نمي خورند (يعني خودشان و كاسه ليس هاي دور و برشان اين طور خيال مي كنند). باري، جناب شاه نه فقط به زمين خورد، بلكه همان طور طاقباز و چهار دست و پا به زمين چسبيد و ديگر بلند نشد.

چشمان جناب شاه همچو از حدقه درآمده و گشاد به آسمان دوخته شده بود كه همه يقين كردند ايشان جام مرگ را سركشيده و از اين دنياي فاني مستقيماً به سراي باقي شتافته است.

اما، نه! با كمي دقت مي شد فهميد سينه ايشان بالا و پايين مي شود و صدايي خرناس مانند از حلقوم آن بزرگوار به گوش مي رسد.

وزير اعظم با احتياط زانو زد، سر در گوش اعلي حضرت آورد و به نرمي گفت:

درد و بلا از وجود عزيزت دور. اگر اراده مي فرماييد از جا برخيزيد. و سپس ادامه داد:

تا كي به انتظار قيامت توان نشست بر خيز تا هزار قيامت به پا كني

ليكن، نگاه شاه همچنان خيره و چشمانش از حدقه درآمده بود . به جايي! جايي در آن بالا، خيلي بالا، عمق آسمان. جايي كه ماه شب چهارده به قدرت هزاران ستاره مي درخشيد.

- قربانت گردم. چه شده؟ به چه چيز نگاه مي كنيد؟

-به آن چيز . كه آن بالاست.

-وزير اعظم حيرت زده پرسيد: <<به ماه ؟!>>

- بله. چطور تا امروز نديده بودمش. كجابود؟ چرا در برابر من نبود ،تا ببينمش. من آن را مي خواهم.

وزير اعظم از اين فرمايش ملوكانه هاج و واج ماند. يعني چه؟ ماه كه ديگر چيزي مثل عزت و غيرت و اراده و منش و شخصيت نيست كه بتوان به خاطر يك لقمه نان يا براي ميز و مقام دو دستي تقديم اعلي حضرت كرد، تا لگدمالش كند. ماه مال همه است. اين را ديگر هر الف بچه اي مي فهمد. ولي جناب شاه اين را نمي فهمد. اگر مي فهميد كه شاه نمي شد!

وزير اعظم، ناچار با بقيه وزيرهاي غير اعظم و ريز و درشت دربار جلسه كرد، كه چه كنند وچه ترفندي به كار ببرند، تا بتوانند ماه را از آسمان پايين بكشند و طي مراسمي ويژه دو دستي تقديم آن سلطان ذوالجلال كنند.

يكي گفت: خوب است صبر كنيم تا ماه به صورت هلال دربيايد. آن وقت كمند مي اندازيم و حلقه كمند به يك نوك ماه گير مي كند و مي آوريمش پايين.

وزير فرياد برآورد: <<بله، اين كار ممكن نيست. ما كه در اين مملكت كمند انداز نداريم. هرچه داريم تير انداز است و پشت هم انداز. فكر ديگري بكنيد.>>

وزير ديگري از كابينه گفت:<<در حياط بنده منزل حوض بزرگي هست كه وقتي در شب هاي چهارده به سطح آب نگاه مي كنم، ماه را در آن مي بينم. مي توانيم تور بيندازيم و ماه را، همچو مثل ماهي، از آب بگيريم.

وزير اعظم دوباره برآشفت گفت: <<نخير. شاه با كفايت ما البته فرمايشات آبكي مي فرمايد، لكن ماه آبكي لازم ندارد. ماه بايد كاملاً خشك و بدون خاك و خل باشد.>>

ديگر به فكر هيچ كس هيچ چيز نرسيد. مگر خود اعلي حضرت كه فرياد برآورد: <<جعبه بسازيد . ده تا . صدتا . هزارتا . هر چند هزار تا كه لازم باشد. ما كه اين همه درخت و بيشه و جنگل داريم. همه نباتات را از بيخ و بن دربياوريد و تخته و جعبه بسازيد.>>

و . از فردا كشور تبديل شد به يك كارگاه بزرگ جعبه سازي. مگر نه اين كه هر وقت سران و سلاطين چيزي به ذهن شان مي رسد و براي رسيدن به هدفي بسيار بزرگ، و اغلب غير قابل دسترس، فرماني صادر مي كنند، همه، هر كاري كه دارند به زمين مي گذارند و تبديل مي شوند به فرمانبرداري مطيع براي اجراي رهنمودهاي داهيانه ملوكانه!

در مملكت اين ملك هم مردم دست به كار شدند و در حالي كه از رسانه ها يك ريز شعارهاي تشويق و تحريك و تهييج پخش مي شد، تا مي توانستند درخت بريدند و هزاران جعبه ساختند.

به فرمان شاه، جعبه ها را بر روي هم چيدند و اعلي حضرت شروع كرد به بالا رفتن. رفت و رفت تا . نفس ن و عرق ريزان به نزديك ماه رسيد. فاصله زيادي تا ماه نمانده بود كه جعبه كم آمد.

شاه از آن بالا فرمان صادر كرد:<<باز هم بسازيد.>>

دوباره اره ها و تيشه ها و ميخ ها و چكش ها به كار افتاد. باقي مانده درخت ها را هم بريدند و هي جعبه ساختند و بالا فرستادند. به زودي، نه درختي باقي ماند و نه حتي بوته اي. ناچار، از چوب درها و پنجره ها جعبه ساختند و بالا فرستادند.

از تيرهاي چوبي سقف خانه ها جعبه ساختند و بالا فرستادند. از پل ها و دروازه ها جعبه ساختند و . ساختند و. ساختند. همين طور ستون جعبه اي را بالا و بالاتر بردند، تا بالاخره سلطان يك وجبي به يك وجبي ماه رسيد.

اما چه سود؟ هرچه دست دراز كرد، قد كوتاهش اجازه نداد ماه را لمس كند. چون در اين مدت ماه در آسمان كمي جابه جا شده بود.

چه كنند چه نكنند؟

ديگر در همه كشور حتي به اندازه يك كف دست هم تخته باقي نمانده بود كه باز هم جعبه بسازند. اصلاً همه جا شده بود مثل كف دست. يك برهوت . يك كوير.

وزير اعظم دو دست را بلند گوي دهن كرد و از همان پايين فرياد برآورد:

-قربانت گردم. نمي دانيم چه بايد كرد. ديگر تخته نداريم.

صدا، با لا آمد و آمد تا به سمع مبارك شاه رسيد.

شاه نعره كشان داد زد:

<<اي وزير اعظم نابخرد! اين كه ديگر كاري ندارد. يك جعبه از همان زير در بياور و بفرست بالا.>>

چشمان وزير از اين رهنمود داهيانه درخشيد و در حالي كه به ذكاوت اعلي حضرت درود مي فرستاد، دست به كار شد.

لبه زيرين ترين جعبه را گرفت و با يك حركت تند بيرون كشيد كه .

ناگهان ستون عظيم جعبه اي شروع كرد به لرزيدن و به چپ و راست رفتن و بالاخره هم درست مثل برج معروف نمرود چنان فروريختني كرد كه بيا و سياحت كن. هزاران هزار جعبه از اوج آسمان فروريخت و سرتاسر مملكت در زير اين باران جعبه اي مدفون شد. كسي هم نفهميد جناب شاه از آن اوج به كدام حضيض افتاد، به كجا پرتاب شد و چه بر سرش آمد. شايد به زباله دان تاريخ.

بالا رفتيم ماست بود. پايين آمديم دوغ بود. قصه ما دروغ بود.

واقعاً هم قصه ما دروغ بود؟

نتيجه:

طبق معمول هر كس هر نتيجه اي مي خواهد از اين قصه بگيرد.

- فواره چون بلند شود، سرنگون شود.

- در هر عصر و زمانه اي بالاخره يك نمرود پيدا مي شود.

- هريك از ما ديكتاتورهايي هستيم كه هنوز سرزميني و سر سپردگاني براي اجراي اوامر خود نيافته ايم.

- به يك وجبي ها كه روبدهي، هزار وجب ميدان مي گيرند.

- آرزوهاي بزرگ، اسباب و ابزار بزرگ هم مي خواهند.

- مرغي كه انجير مي خورد، نوكش كج است.

- بيچاره ملتي كه سرنوشت خود را به دست يك اعلي حضرت خل و چل بدهد.

- وقتي ثروت ملي را تبديل به جعبه هاي توخالي مي كني، باش تا .

- كوير هاي عالم در ابتدا جنگل هايي بوده اند ، كه با هوس ها و فرمان های اعلي حضرت ها چنين و پتي شده اند.

- و .

(نقل از: ماهنامه قشم، سال 8، شماره 82، آبان 81)


قصه هاي شهر هرت (قصه نهم)

روانشناسيفرمانروای شهر هرت

قصه هاي شهر هرت (قصه نهم)

امروز با يكي از مشاهير ژرف!! و پديده هاي شگرف عالم خلقت آشنا مي شويد. تا كنون هشت قصه از قصه هاي شهر هرت را خوانده ايد. قهرمان محوري همه داستان هاي شهر هرت شخص شخيص قبله عالم اعلي حضرت قدر قدرت و قوي شوكت <<هرد مبيل>>(1) حاكم شهر هرت است.

اين نابغه كم نظير در همه زمينه هاي علمي، ديني، اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي، سياسي، نظامي، اخلاقي، ادبي، ورزشي، پزشكي و .صاحب نظر است. او در هر موضوعي كه اظهار نظر مي كند، همه استادان و صاحب نظران بايد در تبيين و تأييد نظر ايشان نظريه پردازي كنند و هيچ كس نمي تواند و حق ندارد نظريه اي متفاوت يا خداي نكرده متضاد با نظر ايشان مطرح كند؛ زيرا حرف او كامل ترين، درست ترين و آخرين حرف است. اگر باور نمي كنيد چند نمونه از اين حكم ها و فرمان ها و نظريات مشعشع ايشان را برايتان تعريف مي كنم:

middot;* بعد از ظهر يكي از روزهاي دوشنبه خورشيد دچار گرفتگي كامل شد؛ به طوري كه آسمان كاملاً تاريك شد و ستاره ها در آسمان ظاهر شدند. مردم شهر هرت از قبله عالم تقويم زمان را استفسار كردند. ايشان فرمودند: <<روز دوشنبه به پايان رسيد و اكنون شب سه شنبه است.>> اتفاقاً پس ساعتي خورشيد گرفتگي رفع شد و هوا دوباره روشن شد. حاكم كه نمي توانست و درست هم نبود كه از حرف خود عدول كند، به ناچار بقيه روز را <<سه شنبه>> ناميد. از آن تاريخ تا كنون تقويم و تاريخ شهر هرت يك روز از همه دنيا جلوتر است!! بعد ها دانشگاه ها و آكادمي ها موظّف شدند درباره اين پيشرفت تاريخي شهر هرت نسبت به همه دنيا همايش ها برگزار كنند و كتاب ها بنويسند!!

middot;* زماني زني به حاكم شهر هرت مراجعه كرد و گفت: همسرم چند ماه است كه گم شده است. چه كنم؟ حاكم بلا فاصله فرمود: شوهرت مرده است. تو مي تواني ازدواج كني. اتّفاقاً پس از چند روز شوهر آن زن پيدا شد. وقتي خبر به مأموران حاكم رسيد، گفتند: مگر ممكن است فرمايش سلطان غلط باشد؟ آن مرد بي خود وقاچاقي زنده است. مردم ناگزير آن مرد را زنده در تابوت خواباندند و پس از تشييع جنازه، او را در گورستان دفن كردند و به فريادها و التماس هايش توجهي نكردند!!

* شاه بيت نظريات و تزها و دكترين جناب هرد مبيل نظريه ايشان درباره وحدت است. انصافاً اگر نظريه ايشان توسط همه مردم شهرهرت كه هيچ، اگر توسط همه مردم دنيا پذيرفته شود، وحدت كامل در بين همه انسان ها در طول تاريخ و عرض جغرافيا تحقّق مي يابد. تا كنون هيچ ذي شعور و بي شعوري نتوانسته نظريه او را نقد يا نفي كند. او معتقد است:

ريشه همه اختلافات بين انسان ها ناشي از اختلاف بين تفكرات آن هاست. راه رفع اين اختلافات اين است كه هر كس هر تفكر و عقيده اي كه دارد، از آن دست بكشد و در هر زمينه اي پيرو نظريات و رهنمودهاي ارزنده من بشود!! همه كساني كه با من مخالفت، يا از من انتقاد مي كنند، اختلاف افكني مي كنند. اگر همه افراد - حتي در همة دنيا - رهنمودهاي مرا در هر زمينه اي به كار بندند هيچ اختلافي باقي نمي ماند. حالا هم دير نشده، همه به دور من جمع بشويد و برايم هورا بكشيد و هر وقت هر چه گفتم - هر چند متفاوت و متناقض با روز قبل باشد - همه بگوييد <<چشم>>. آن وقت مي بينيد كه آن چنان وحدتي بر قرار مي شود كه نگو!!

البته اين حاكم دلسوز تا كنون بارها اين گونه نصايح را تكرار كرده، اما كو گوش شنوا؟!

* لابد شما نيز مانند خيلي ها بر اين پندار هستيد كه جناب هرد مبيل با اين ويژگي هاي خصلتي حتماً با <<انتقاد>> مخالف است. اما باور كنيد ايشان از طرفداران افراطي انتقاد است. او از همه دعوت مي كند كه درباره فوايد انتقاد سخنراني كنند، مقاله بنويسند، شعر بسرايند و كتاب بنگارند. ولي چشمتان روز بد نبيند! اگر كسي كوچك ترين سخن انتقادي درباره او بنويسد، يا بگويد، فوراً آماج همه تهمت ها و دشنام ها قرار مي گيرد.

* جناب هردمبيل اصولاً با آيينه مخالف است؛ زيرا او چهره اي بسيار كريه، زشت، آبله رو، سيه چرده و بد منظر دارد و اغلب با سر و وضعي آشفته و موهايي ژوليده و قيافه اي بسيار مضحك و خنده دار در مجامع حضور مي يابد. تا كنون هر جا كه نگاهش به آيينه اي افتاده، به محض رؤيت جمال بي مثالش، آن چنان او قاتش تلخ شده ،كه بلافاصله آيينه را خرد كرده و صاحبش را به مجازات سختي رسانده است.

* فرمان ها و احكامي كه قبله عالم صادر مي فرمايند بي نظير است و ويژه نابغه اي چون اوست. مورخان و داستان نويسان، بسياري از احكام مشابه را به ديگران نسبت مي دهند؛ اما بر فرض صحّت اين انتساب ها حتماً صادر كنندگان چنين احكامي از روي دست جناب هردمبيل ديده اند؛ والاّ كسي را ياراي صدور چنين فرمان هايي نيست. به چند نمونه از داوري هاي مشعشع اعلي حضرت هردمبيل كه نويسندگان بعضي از آن ها را به ناحق !! به ديگران نسبت داده اند، عنايت فرماييد.

*يكي را ديدند كه هراسان و وحشت زده از برابر مأموران هردمبيل مي گريزد. به او گفتند: تو را چه شده كه اين چنين ترسيده اي؟ آيا كسي را كشته اي؟ يا ي كرده اي؟ پاسخ داد: نه، حاكم فرمان داده كه هر كس سه تا گوش دارد، يكي را ببرند! به او گفتند: مگر تو سه تا گوش داري؟ گفت: نه؛ ولي مأموران شهر هرت اول مي برند، بعداً مي شمارند!!

* روزي هردمبيل دستور داد براي پنبه زني و لحاف دوزي، حلّاجي را فردا به دربار فراخوانند. در همان حال جمعي از مردم از نانواي متخلّفي شكايت كردند. هردمبيل او را براي فردا احضار كرد. روز بعد به عرض ايشان رساندند: شخصي را كه احضار فرمده بوديد، آمده است. فوراً دستور داد: او را بخوابانيد و صد تا چوبش بزنيد و سپس بيرونش كنيد. مأموران چنين كردند. پس از ساعتي دوباره مأموران گزارش دادند: قربان! نانوايي كه احضار كرده بوديد، به حضور آورده ايم. هردمبيل كه تازه فهميده بود كه چه اشتباهي روي داده، روبه نانوا كرد و گفت: ببخشيد! چوب شما را حلّاج خورد!!

* روزي مأموران شهر هرت پینه دوزي را به جرم قتل كت بسته نزد هرد مبيل آوردند. ايشان بلافاصله دستور داد كه به دارش بزنند.

داري برپا كردند. وقتي حكم اعدام قرائت شد، يكي از اهالي شهر هرت فرياد آورد كه:

اي پادشاه عدالت گستر! ما در اين شهر فقط يك پينه دوز داريم. اگر او را اعدام كنيد، ديگر كسي نيست كه كفش هايمان را تعمير كند. قبله عالم فكري كردند و پس از مدتي فرمودند:

بسيار خوب! چون فقط يك پينه دوز داريد، او را رها كنيد، در عوض چون دو تا سلماني داريد ،يكي از آن ها را به جاي پينه دوز به دار بزنيد!!

* شخصي با اضطراب و در حال فرار وارد خانه اي شد. صاحب خانه با شگفتي پرسيد:

- چرا اين گونه هراسان و وحشت زده شده اي؟

-مأموران شاه به راه افتاده اند و خر مي گيرند.

-تو كه خر نيستي، چرا اين همه نگران هستي؟

- مأموران آنقدر تند، خشن و بي تشخيص هستند كه مي ترسم صاحب خر را به جاي خر بگيرند. تا بخواهي ثابت كني خر نيستي، صد من بار سنگين بارت مي كنند.

چون كه بي تمييزيانمان سرورند

صاحب خر را به جاي خر برند(2)

* قرار شد در بزرگ ترين ميدان شهر مراسم جشن تولد جناب هردمبيل برگزار شود.

چون زمين ميدان خاكي بود، از همه سقّاها دعوت كردند تا هريك مَشك آبي بياورند و در كف ميدان بپاشند، تا گرد و غبار برنخيزد. سقّايي كه در پرتو فرهنگ هردمبيلي شهر هرت پرورش يافته، تدبيري مي انديشد. او پيش خود مي گويد وقتي ده ها سقّا با مشك هاي خود ميدان را آب پاشي مي كنند، اگر من مشك خود را پر از هوا كنم ، در بين اين همه سقّا معلوم نمي شود. وقتي رئيس تداركات دستور آب پاشي را صادر مي كند، ناگهان در ده ها مشك باز مي شود و صداي خروج باد از مشك ها فضاي ميدان را پر مي كند و حتي قطرة آبي بر زمين نمي چكد!! از قرار معلوم همه همین گونه فکر می کرده اند !!

* روزي قبله عالم تصميم مي گيرد از جنوب شهر هرت ديدن فرمايد. صدها نفر از روزهاي قبل محل را آماده مي كنند، تا اعلي حضرت هرجا را مي بيند، زيبا باشد و هيچ صحنه اي خاطر مبارك را مكدّر نسازد. اتّفاقاً خيابان ها و معابر جنوب شهر فاقد هر گونه گل و درخت بود. رئيس تشريفات دربار به شهردار مي گويد كه در طرفين مسير موكب ملوكانه بايد درخت هاي سرو و سپيدار و چنار سايه افكن باشد، پس از برگزاري جلسات متعدد و رايزني هاي فراوان سرانجام كميته استقبال تصويب مي كند كه ده ها درخت سر سبز را از باغات و بوستان هاي ديگر ببرّند و به طور موقّت در كنار خيابان هاي مسير هردمبيل بنشانند. اين پروژه عمراني!! كاملاً به اجرا در مي آيد. روز موعود طبق معمول هزاران نفر از درباريان و مأموران ويژه در لباس شخصي نقش مردم را ايفا مي كنند و در اطراف موكب ملوكانه ذليلانه مي دوند و شعار مي دهند، و قبله عالم مغرورانه براي مردم دست تكان مي دهند و به ابراز احساسات بي شائبة!! مردم!! پاسخ مي دهند. در اثناي اين مراسم ناگهان توفان شديدي وزيدن مي گيرد و درختان كذايي يكي پس از ديگري بر سر جمعيت سقوط مي كند!!

* خروس هميشه نماد شب ستيزي است و بانگ شب شكن او پيام آور سحر و سپيده است. اما در شهر هرت سال هاست كه ديگر خروس ها نمي خوانند؛ زيرا جناب هردمبيل و ايادي او شب ها تا ديروقت به عيّاشي و خوش گذراني مشغول اند و خواب صبح برايشان دلچسب و گواراست، لذا چند سال پيش هردمبيل طي يك فرمان انقلابي! دستور داد همه خروس هاي شهر را سر بريدند، تا خود و مردم شهر راحت بخوابند!! و فقط خواب هاي خوب ببينند!!

* اعلي حضرت هردمبيل يك كلاه بزرگ ويژه قورچي (۳) داشت كه در مراسم ويژه و در هنگام تردّد در شهر آن را روي سر مي گذاشت. اين كلاه نشانه تشخيص او بود و هيچ كس ديگر حق نداشت چنين كلاهي داشته باشد و به مردم ياد داده بودند كه به صاحب اين كلاه بايد تعظيم كرد و دست او را بوسيد.

روزي هيزم فروشي كه شنيده بود قيمت هيزم در شهر مجاور دو برابر است ، تصميم مي گيرد هيزم هاي خود را براي فروش به شهر ديگري ببرد. وقتي اين خبر به گوش هردمبيل مي رسد ، دستور مي دهد هيزم هاي او را به سه برابر قيمت بخرند ، تا آن را به شهر مجاور نبرد. وقتي علت اين كار را از او مي پرسند، مي گويد: مردم شهر مجاور همه كلاه قورچي دارند؛ مي ترسم هيزم فروش باديدن آنان چشم و گوشش باز شود و پس از بازگشت به وطن، ديگر به من تعظيم نكند و دست مرا نبوسد!!

* در شهر هرت تحت حاكميت هردمبيل هيچ گونه قاعده و قانوني حاكم نبود، يعني بود، ولي دامنه حاكميت قانون تا جايي گسترده بود كه با اراده و ميل جناب حاكم تباين و تضادي نداشته باشد. همه جا ميل ملوكانه و فرمان شاهانه، خود عين قانون و فوق هر قانون ديگري بود. شيوه انتصاب صاحب منصبان و مديران ارشد شهر هرت فقط اراده و تشخيص اعلي حضرت بود و هركس بيشتر تملّق مي گفت و چاپلوسي مي كرد، پست و سمت بالا تري مي گرفت؛ اما سمت ها و مقام هاي پايين جامعه چون مدير مدرسه تابع قانون و آيين نامه سختي بود و كمتر كسي شايستگي و صلاحيت احراز آن را به دست مي آورد.

مي گويند روزي وزير اعظم از جناب هردمبيل درخواست پست و مقامي براي آقازادة خود مي كند. هردمبيل مي پرسد: آيا پسرت آمادگي دارد تا وزارتي را به دست او بسپارم؟ وزير پاسخ مي دهد: نه، قربان. او تجربه اين كار را ندارد. شاه مي پرسد: آيا مي تواند داروغه شود؟ وزير پاسخ منفي مي دهد. باز مي پرسد: آيا معاون وزير مي شود؟ باز جواب منفي مي شنود. شاه تعدادي از سمت ها و مقام هاي بالا و ارشد شهر را مطرح مي كند. وقتي مي فهمد كه آن آقا زاده توان و عرضة آن كارها را ندارد، مي گويد: متأسفانه بقيه سمت ها و پست ها حساب و كتاب دارد و تابع قانون است!! (یعنی مقام ها و پست های ارشد مدیریت ضابطه ای ندارد و به هر بی سر و پایی می شود تفویض کرد!!!)

* روزي جناب سلطان هردمبيل با همه فرماندهان نظامي خود در يك مسابقه تيراندازي شركت كرد. با اين كه او هيچ گونه مهارت و تجربه اي در تير اندازي نداشت، با كمال شگفتي مقام اول را كسب كرد. روزها، بلكه هفته ها همه رسانه هاي كشور موظف شدند يك صدا اين موفقيت را بستايند و به او تبريك بگويند. پس از ماه ها ستايش و تحسين روزي همسرش راز اين موفقيت را در خلوت از او پرسيد.

هرد مبيل لبخندي زد و پيروزمندانه گفت: اين كه كاري ندارد. روي سيبل همه تير اندازان اول دايره هاي متداخل رسم شده بود و آنان موظف بودند ميان همه دواير را نشانه بگيرند؛ اما من اول تير را مي انداختم. هر جا كه مي خورد، مأمورانم دور آن را خط مي كشيدند!!

خلاف رأي سلطان رأي جستن

زخون خويش باشد دست شستن

اگر خود روز را گويد شب است اين

ببايد گفت: آنك ماه و پروين(4)

نوشته : سید علیرضا شفیعی مطهر

پی نوشت ها

1- هردمبيل: بي نظم، بي قاعده، آميخته به هرج و مرج

2-شعر ازداستان هاي مثنوي، ج4، محمدي اشتهاردي، محمد، پيام آزادي، 1375 (با كمي تغيير)

3- قورچي: اسلحه ساز، رئيس اسلحه خانه، قورچي باشي: داروغه، امير الامرا (فرهنگ معين)

4-شعر از سعدي


صداقت کودکانه و صراحت مردانه

قصه های شهر هرت - قصه هشتم

اشاره

عامل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی چه بود ؟ آیا این میخائیل گورباچف بود که با شلیک به قلب این امپراتوری عظیم ،طومار موجودیت آن را درهم پیچید ؟

به باور این نگارنده و با استشهاد و استناد به بسیاری از رویدادهای سرنوشت ساز تاریخ ، هیچ شخص و شخصیتی هر چند بزرگ به تنهایی و بدون بستر و زمینه های مساعد نمی تواند مسیر محتوم تاریخ و نظام حاکم بر آن را دگرگون سازد . بنابراین می توان کفت <<گورباچف>> های تاریخ ، زمان شناسانی هستند ، که حرف هایی می زنند و واقعیت هایی - تلخ یا شیرین - را بیان می کنند که چه بسیار ژرف اندیشان دیگری هم قبلا آن واقعیت ها را درک کرده اند ، اما جرات و شهامت مطرح کردن آن ها را نداشته اند .

نظام سوسیالیستی شوروی در عرصه های اجتماعی ، اقتصادی و علمی وتوانست گام هایی موفقیت آمیز بر دارد ، اما از آنجا که نتوانست هویت و شخصیت فطری و الهی انسان را درک کند ، ارکان پولادینش درهم شکست و زنجیر انسجامش از هم گسست . دیر زمانی بود که نارسایی ها و ضعف هایی، اندرون نظام را دچار آشفتگی و نابسامانی کرده بود ، اما ایدئولوگ های متعصب و دگماتیسم حاکم و نظریه پردازانی که موجودیت خود و اندیشه خود را در گروی بقای این نظام می دانستند ، در حقیقت چشمان مصلحت بین خود را به روی واقعیت های تلخ می بستند .

گورباچف حقیقتی را فریاد کرد که خیلی ها در خفا و در محافل خصوصی می گفتند . او شهامتی کودکانه و ساده انگارانه داشت که نمی توانست چیزی را که همه باور داشتند ، پنهان سازد . گورباچف یک باور همگانی ، اما پنهانی را آشکار کرد . پنهان ماندن باور عامه مردم ، مسئله ای خاص زمان و مکان فوق نیست ، بلکه در سطوح مختلف و در همه عرصه های گوناگون اجتماعی و در همه جوامع و در همه ادوار تاریخ دیده می شود . گاه حتی یک فرد خودخواه و خودپسند با تمسک و توسل به عادت خودستایی افراطی می کوشد عقده های حقارت و ذلت خود را بپوشاند . در حالی که همه یا اکثر اطرافیان و مخاطبان او ، پوچی و بی محتوایی سخنان و ادعاهای واهی او را می دانند ، اما کمتر کسی شهامت رد کردن یا تکذیب سخنان او را دارد . همه مخاطبان نوعا ادعاهای واهی او را می شنوند و ظاهرا سری به علامت تایید می جنبانند ، اما باطنا با پوزخندی او را مسخره می کنند . چون هیچ کس با شهامت ایثارگرانه رو در روی او نمی ایستد و او را از خواب غفلت بیدارنمی کند ، او همچنان بت واره ، شخصیت کاذب خود را می پرستد و روز به روز در باور اراجیف خود راسخ تر می شود . عموم خودکامگان خودفریفته از این نوع اند .

چه زیبا می فرمایند رسول گرامی اسلام(ص) :

<< صدیقک من صدقک لا من صدقک >>.

دوست واقعی تو کسی است که با تو راست بگوید ، نه این که تو را تصدیق کند .

بیاییم این شهامت و صراحت و صداقت را از نزدیک ترین دوستان و اطرافیان خود دریغ نکنیم . فضای مدیریت خود را ، چه در سطح یک مدرسه وچه در سطح یک جامعه به گونه ای شفاف ، صریح و روشن سازیم که هیچ نقدی و نقلی به حاشیه تاریکی و خفا رانده نشود . نقدها را با آغوش باز بپذیریم و منتقدان را گرامی بداریم .

<< هانس کریستین آندرسن>> داستان نویس مشهور دانمارکی(75-05) برای تبیین این حقیقت داستانی زیبا و عمیق نگاشته است . قهرمان داستان این نویسنده نیز یکی از شاهان خودفریفته شهر هرت است .

با این امید که همه صداقتی کودکانه و صراحتی مردانه داشته باشیم .

صداقت کودکانه و صراحت مردانه

دو خیاط به شهری وارد شدند و پادشاه را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباس ها را که برازنده قامت بزرگان باشد، می دوزیم . اما از همه مهم تر ، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم ،که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ ای آن را نبیند .اگر اجازه فرماییدچنین لباسی برای شما نیز بدوزیم . پادشاه با خوشحالی موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند ، تا لباسی با همان خاصیت سحرآمیز بدوزند ، که تارش از طلا و پودش از نقره باشد .

خیاط ها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را به راه انداختند و بدون آن که پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند، دست های خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند ، که گویی مشغول دوختن لباس اند .

روزی پادشاه ، نخست وزیر خود را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد . اما صدراعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید . از ترس آن که مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست ، با جدیت تمام زبان به تعریف و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار لباس به خوبی رو به پیشرفت است . ماموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن کردند و همه پس از آن که با ندیدن لباس به حرام زادگی خود پی می بردند ، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تایید کار خیاطان و توصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند .

تا بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و به خیاطخانه سلطنتی رفت ، تا لباس زربفت عجیب خود را به تن کند . البته او هم چیزی ندید و پیش خود گفت :

" معلوم می شود فقط من یکی در میان این همه ، حلال زاده نیستم . "

او هم با کمال دبرباوری و ناراحتی ، ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیینه ایستاد ، تا آن را به تن او اندازه کنند . خیاطان حقه باز پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و ناچار دائما از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می کرد .

سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر برپا شود ، تا پادشاه جامه تازه را بپوشد و خلایق همه او را در این لباس ببینند . مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه با آداب تمام ، با آرامش و وقار از برابر آن ها عبور می کرد و دو نفر از خدمه دربار دنباله لباس را در دست داشتند ، تا به زمین مالیده نشود و درباریان ، رجال ، امیران و وزیران نیز با احترام و حیرتو تحسین پشت سر پادشاه در حرکت بودند و مردم نیز با آن که هیچ کدامشان لباسی بر تن پادشاه نمی دیدند ، از ترس تهمت حرام زادگی غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند .

ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد :

<< این که لباس به تن ندارد ! این چرا است؟!>>

هر چه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این حرف منصرف کند ، نتوانست . کودک دوباره به سماجت گفت: << چرا پادشاه است؟>>

کم کم یکی دو بچه دیگر هم همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یک پارچه فریاد زد :

<< چرا پادشاه است ؟ و چرا و چرا؟>>

(منبع: مقاله<<فرهنگ برهنگی>>، آقای دکتر غلامعلی حداد عادل )


شعور و بخت

قصه های شهر هرت - قصه هفتم

اشاره

ای برادر تو همه اندیشه ای

مابقی خود استخوان و ریشه ای

اصل و اساس وجود انسان ، عقل ، شعور و اندیشه است و همین مزایا و فضایل ، او را از حیوانات و سایر موجودات متمایز و ممتاز می سازد . اما در شهر وارونه هرت، چیزی که ارزش ندارد ، فضیلت، تقوا ، دانش ، پژوهش ، حکمت ، عقل ، شعور و.است .

فلک به مردم احمق دهد زمام امور

تو خود چو صاحب فضلی همین گناهت بس!

در این شهر ، نه علم بهتر از ثروت ، که ثروت و قدرت ، ملاک ارزش و مایه احترام است . تظاهر ، تملق ، ریاکاری ، چاپلوسی و.وسیله و ابزار رشد و کسب ثروت و قدرت است .

قصه امروز شهر هرت از افسانه های ملت چکسلواکی است ، که با اندکی تغییر از کتاب <<آبگوشت میخ>> ترجمه آقای اصغر رستگار بازنویسی شده است .

***************************************

یکی بود ، یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود .

در زمان های خیلی خیلی قدیم یک روز <<بخت>> از باغی می گذشت، برخورد به <<شعور >> که روی نیمکتی نشسشته بود و رفته بود توی فکر . بخت آمد به سراغ شعور و به او گفت : بکش کنار، من هم بنشینم .

آن وقت ها شعور هنوز تجربه ای نداشت. نمی دانست باید جوری بنشیند ، که برای دیگران هم جا باشد . برگشت و گفت : برای چه بکشم کنار؟ مگر تو کی هستی ؟ چه چیزیت بهتر از من است ؟

بخت جواب داد :

آن کسی برتر است که حاصل کارش بهتر است . آن بچه دهاتی را می بینی ،که توی آن مزرعه دارد زمین را شخم می زند؟ بیا برو تو کله اش . ببین حال و روزش با وجود تو بهتر می شود ، یا با من؟! اگر حال و روزش با وجود تو بهتر شد ، من تا ابد پایم را می کشم کنار و در همه جا میدان را می سپارم دست تو .

شعور قبول کرد و برخاست و یک راست رفت توی کله آن پسر دهاتی .

بچه دهاتی تا دید شعوری به سرش هست ، رفت توی فکر :

یک عمر جان بکنم و دنبال گاوآهن سگ دو بزنم که چی؟ می روم دنبال یک کار بی دردسر تر و نان و آب دار .

گاوآهن را ول کرد به امان خدا و راه افتاد طرف خانه . به خانه که رسید ، به پدرش گفت :

بابا ! من از این زندگی خسته شده ام ! می خواهم بروم باغبان شوم .

پدرش گفت :چه ات شده ؟ به سرت زده؟

اما وقتی یک خورده فکر کرد، به او گفت :

باشد . اگر دلت می خواهد بروی دنبال باغبانی ، برو . به امان خدا ! فقط بدان که این آب و ملک بعد از من به برادرت می رسد .

پسر به خودش گفت : آب و ملک را می خواهم چکار ؟

پسر خانه و زندگی را ول کرد و رفت و وردست باغبان شهر هرت شد . آن هم چه وردستی ! <<ف>> از دهان باغبان در نیامده ، او می گفت <<فرحزاد>>. کار به جایی رسید که دیگر برای خود باغبان هم تره خورد نمی کرد و هر کاری راخودش صلاح می دانست ، انجام می داد . اوایل باغبان کفرش در می آمد و از کوره در می رفت . اما بعد وقتی که دید کارها این جوری بهتر پیش می رود ، کوتاه آمد و گفت :

مثل این که تو از من واردتری . از آن به بعد باغ را سپرد دست پسر و خودش رفت پی کارش . پسر در مدت کوتاهی چنان باغ و بوستانی ساخت که شاه از دیدنش حظ می کرد و صبح تا غروب با ملکه و دختر یکی یک دانه اش توی باغ گردش می کرد .

دختر پادشاه شهر هرت از آن دخترهای خیلی خوش بر و رو بود . چیزی که هست از دوازده سالگی زبانش بند آمده بود و از آن به بعد هیچ کس یک کلام حرف از دهنش نشنیده بود .

پادشاه خیلی از این موضوع ناراحت بود و غصه می خورد . داده بود گوشه و کنار مملکت جار بزنند، که دخترش را به کسی می دهد که زبانش را باز کند و به حرفش بیاورد . پادشاهان و شاهزادگان و اعیان و اشراف از همه طرف داوطلب شده بودند، بی آن که کاری از پیش ببرند .

یک روز این پسر دهاتی به خودش گفت :

چرا من بخت خود را امتحان نکنم ؟ از کجا معلوم شاید من توانستم زبان این دختر را باز کنم .

او برخاست و یک راست رفت به قصر پادشاه هرت و گفت : آمده ام زبان دختر شاه را باز کنم . شاه و درباریان فوری او را بردند به اتاق دختر . دختر شاه ،سگ کوچولوی ملوسی داشت که خیلی خاطرش را می خواست . چون سگ با هوش بود ، زبان او را می فهمید .پسر وقتی پا به اتاق دختر گذاشت ، بدون این که محلی به دختر بگذارد ، یک راست رفت سراغ سگ و گفت :

به به ! هاپ هاپوی ملوس ! شنیده ام خیلی باهوشی . آمده ام سر یک قضیه ای نظر تو را بپرسم . ما سه نفر همسفر بودیم . یکی مان پیکرتراش بود ، یکی مان خیاط ، یکی هم من . یک روز گذرمان به جنگلی افتاد و مجبور شدیم شب را در همان جنگل سر کنیم . برای این که از دست گرگ ها در امان بمانیم ، آتشی روشن کردیم و قرار شد به نوبت نگهبانی بدهیم .اول پیکرتراش نگهبان شد .ما گرفتیم خوابیدیم و او برای این که سر خودش را گرم کند و وقت را بکشد ، یک کنده درخت را بر داشت و از آن پیکر یک دختر را تراشید . تمام که شد ، رفت خیاط را بیدار کرد که به نوبه خود نگهبانی بدهد . خیاط تا چشمش افتاد به دخترک چوبی پرسید : این دیگر چیست ؟ پیکرتراش جواب داد : حوصله ام سر می رفت ، گفتم محض سرگرمی با کنده درخت پیکر یک دختر را بتراشم . تو هم اگر دیدی وقت روی سرت سنگینی می کند ، می توانی یک دست لباس بدوزی و تنش کنی .

خیاط فوری قیچی و سوزن و نخش را درآورد و شروع کرد به ببر و بدوز . لباس که حاضر شد ، به تن مجسمه کرد و آمد سراغ من که برخیز و نگهبانی بده . من از خیاط پرسیدم : این مه پیکر دیگر کیست ؟ جواب داد: والله ، پیکرتراش نمی دانست وقتش را چه جوری بکشد ، با کنده درخت پیکر یک دختر را تراشید . من هم حوصله ام سر رفته بود ، لباس تنش کردم .تو هم اگر دیدی وقت روی سرت سنگینی می کند ، می توانی حرف زدن یادش بدهی . من هم نشستم و تا خروسخوان صبح حرف زدن یادش دادم . صبح که شد و همسفرهایم از خواب برخاستند ، حرفمان شد . هر کدام می گفتیم دختر به من می رسد .پیکرتراش می گفت : من ساختمش . خیاط می گفت من پوشاندمش . من هم می گفتم : من به حرفش آوردم . حالا تو بگو ، هاپ هاپو ! انصافا این دختر به کی می رسد ؟

سگ لام تا کام هیچی نگفت . یک باره دختر شاه زبان باز کرد که : می خواستی به کی برسد ؟به تو دیگر ! دختر بی جان پیکرتراش به چه دردی می خورد ؟بی زبان ، لباس خیاط چه فایده ای دارد ؟تو بودی که بهترین موهبت را به او دادی . تو بودی که روح و کلام به او بخشیدی . پس انصافا او به تو می رسد .

تا دختر این حرف ها گفت ، پسر فورا جواب داد :

خودت حکم خود را صادر کردی . من زبان تو را باز کردم و به حرف آوردم و زندگی تازه ای به تو بخشیدم . پس اگر به من برسی ، حق منی.

یکی از درباریان درآمد که : اعلی حضرت پاداش خوبی برایت در نظر گرفته اند . به شرطی که از این خواب و خیال ها نبینی . این لقمه ، پسر جان ! برای دهن تو خیلی بزرگ است . بهتر است پایت را به اندازه گلیمت دراز کنی !

اعلی حضرت هم پشتش آمد که :آره جانم ! این لقمه برای دهن تو خیلی بزرگ است . عوضش می گویم پول چایی چربی به تو بدهند .

اما مگر این حرف ها به خرج این پسر می رفت ؟ برگشت و گفت : اعلی حضرت استثنایی قائل نشدند . خودشان جار زدند که هر کس زبان دختر مرا باز کند ، دخترم را به او می دهم . حرف شاه حکم قانون دارد . اگر شاه می خواهد رعیتش به حکم قانون گردن بگذارد ، خودش هم باید به حرفش عمل کند . پس شاه باید دخترش را به من بدهد .

مرد درباری هوارش بلند شد که : چه غلط کردن ها ! بیایید بگیرید و گردن این بزمجه را بزنید ! کسی که به شاه مملکت امر و نهی بکند ، باید گردنش برود زیر تیغ ! اعلی حضرتا ! بفرمایید همین الان گردن این زبان دراز را بزنند .

شاه هرت هم عصبانی شد و گفت : بزنید گردن این پدرسوخته را !

بلا فاصله آمدند و کت و کول این پسر را بستند و بردند که اعدامش کنند . به محل اعدام که رسیدند ، بخت به دادش رسید . درآمد یواشکی به شعور گفت :

بفرما ! حالا دیدی این پسر با وجود تو به چه روزی افتاد ؟ بکش کنار ، جایت را به من بده .

تا شعور از سر پسر پرید ، و بخت دستش را گرفت ، شمشیر خورد به سکوی اعدام و دو تکه شد . انگار که یکی زده باشد از وسط دونیمه اش کرده باشد . تا بروند و شمشیر دیگری بیاورند ، جارچی شاه به تاخت سر رسید و مژده داد، که محکوم مورد عفو قرار گرفته است . پشت بندش کالسکه سلطنتی آمد دنبال پسر .

قضیه از این قرار بود که بعد از این که پسر را می برند ، دختر شاه برمی گردد یواشکی به پدرش می گوید : حرف پسر بی ربط نبود و شاه باید به عهدش وفا کند . حالا اگر پسر اصل و نسب درستی ندارد ، شاه می تواند مثل آب خوردن ایل و تبار اشرافی برایش بتراشد و این یکی را هم قاطی بقیه اعیان و اشراف زاده ها جا بزند . شاه فکری می کند و می گوید : بد فکری نیست . این یکی را هم اعیان زاده می کنیم ! آسمان که به زمین نمی آید ! و بلافاصله حکم اعیان زادگی پسر را صادر می کند و دستور می دهد کالسکه سلطنتی را بفرستند دنبالش و به جای او همان مرد درباری را که شاه را تحریک کرده بود ، بگیرند و گردن بزنند !

بعدها روزی که پسر و دختر شاه توی کالسکه از عروسی برمی گشتند،سر راه دست بر قضا بر می خورند به شعور . می بینند شعور از خجالت سرش را می اندازد پایین و عین موش آب کشیده خودش را می کشد کنار . می گویند ، از آن زمان به بعد هر وقت شعور بر می خورد به بخت ، ماست ها را کیسه می کند و میدان را می سپرد دست او !

و این گونه است که عقل و شعور در شهر هرت ارزشی ندارد !!!


حاكم شايسته قصه هاي شهر هرت – قصه ششم اشاره "مردم هر جامعه اي شايسته همان حكومتي هستند ، كه بر آنان فرمان مي رانند. " اين سخن مفهوم يكي از احاديث منتسب به رسول گرامي اسلام است . بديهي است مردمي فكور ، پرسشگر ، نقاد ،ناظر و حاضر در همه عرصه هاي سياسي ، اجتماعي و اقتصادي جامعه هيچ گاه حاكماني خودكامه ، زورگو و غيرپاسخگو را تحمل نمي كنند . بر عكس جامعه اي مطيع ، تسليم ، توسري خور ، خوارو ذليل ، ترسو و بزدل هر حاكم را به خودكامگي و استبداد مي كشاند و سكوت محض و بي تفاوتي مردم او را وسوسه مي كند ،تا خود را بزرگ و ديگران را حقير ببيند . اطاعت بي چون و چراي زيردستان ، انسان را اسير خودخواهي ، خودپسندي و عجب مي كند . داستان زير اين حقيقت مهم و اين رازاجتماعي و سنت جامعه شناسي را فرياد مي كند . ************************************** حاكم شهر هرت مرده بود . وليعهد و فرزندي هم نداشت تا جانشين او شود ، چون حاكم همه آرزويي داشت ، جز مردن ، اصلا به فكر مرگ نبود ، لذا هيچ كس را به جانشيني تعيين نكرده بود . مردم شهر هرت چون عادت به فكر كردن نداشتند ، لذا نمي توانستند درباره پادشاه آينده هيچ راي و نظري بدهند . مردم باور كرده بودند كه اهل تشخيص و درك و فهم نيستند . بنابراين نمي توانند كسي را از بين خود به عنوان حاكم برگزينند . بزرگان و ريش سفيدان شهر براي حل مشكل پس از بحث و مذاكره ، به اين نتيجه رسيدند كه همه مردم شهر را در ميدان شهر گرد آورند و شاهباز پادشاه را به پرواز درآورند . باز بر روي شانه هر كس نشست ، او را به پادشاهي برگزينند . به دنبال اين تصميم مناديان و جارچيان در شهر ندا در دادند كه همه مردم در روز جمعه در ميدان " تصميم " شهر گرد آيند . روز موعود همه مردم شهر در ميدان مذكور جمع شدند . فشردگي جمعيت به حدي بود ، كه جاي سوزن انداختن نبود ! در آن روز يك بازرگان و غلامش وارد شهر هرت شده بودند . وقتي نداي جارچيان را شنيدند ، براي تماشا به ميدان شهر آمدند و به جمع مردم پيوستند . مراسم با نواختن شيپور آغاز شد . يكي از ريش سفيدان با توضيح روش برگزيدن حاكم ، دستور به پرواز درآوردن شاهباز را صادر كرد . باز دست آموز به پرواز درآمد و سينه آسمان را شكافت و اوج گرفت . همه دل ها در سينه ها به شدت مي تپيد . نفس ها حبس شده ، و نگاه ها همه به پرواز باز دوخته شده بود . باز هم مرتب ميدان را دور مي زد و در بين جمعيت دنبال برگزيده خود مي گشت . هر كسي پيش خود مي گفت : اگر باز بر شانه من بنشيند ، چه ها مي كنم ! و هر يك به ديگري مي گفت : اگر باز بر شانه تو بنشيند ، چه مي كني ؟ هيجان به اوج خود رسيده بود . انتظار در چشمان مردم موج مي زد . در اين حال بازرگان به غلامش گفت : مبارك ! اگر باز روي شانه تو بنشيند و توحاكم شهر شوي ، چه مي كني ؟ مبارك مثل اين كه مدت ها درباره اين سوال فكر كرده بود ، فورا گفت : اگر من حاكم اين شهر شوم ، از زنده و مرده اين مردم نمي گذرم ! پدر مردم را در مي آورم و روزگارشان را سياه مي كنم ! اتفاقا باز هفت مرتبه ميدان شهر را دور زد و سرانجام در ميان يهت و حيرت مردم روي شانه مبارك نشست ! همه جمعيت براي شناختن اين حاكم خوش شانس به سوي او هجوم آوردند . او را بر سر دست بلند كردند و به سوي جايگاه بردند . همه مي خواستند ببينند او كيست . وقتي او به بالاي ايوان قصر رفت و در برابر جمعيت ظاهر شد ، فرياد تعجب و اعتراض از هر سوي برخاست . براي همه دشوار بود يك غلام سياه و زشت و غريبه ، حاكم آنان شود . سرانجام پس از سر و صداي زياد قرار شد دوباره باز را به پرواز درآورند و نتيجه اين فراز و فرود آمدن را هرچه بود ، بپذيرند . سه مرتبه اين كار تكرار شد و شاهباز هربار بر شانه مبارك نشست . ناگزير ريش سفيدان و مردم ،اين سرنوشت خود را پذيرفتند و زمام امور شهر را به اين غلام سياه بيگانه سپردند . خادمان دربار ، مبارك را به حمام بردند . پس از استحمام ، لباس هاي فاخر سلطنتي را به او پوشاندند و طي مراسم با شكوهي تشريفات تاجگذاري انجام شد . پس از هفت شبانه روز جشن و پايكوبي به مناسبت آغاز سلطنت " مبارك شاه " ، او در نخستين روز آغاز به كار طي فرماني ماليات ها و عوارض پرداختي توسط مردم را دو برابر كرد . ماموران حكومتي موظف شدند ، ماليات تعيين شده را با زور و قدرت از فقير و غني دريافت كنند . هر كس به هر علت از پرداخت فوري ماليات خودداري مي كرد ، همه اموال او توقيف مي شد و در صورت نيافتن اموال ، او را زنداني و شكنجه مي كردند . هر شهروند كوچك ترين اعتراض يا انتقادي مي كرد ، بلافاصله به فرمان مبارك شاه او را بازداشت كرده ، به سياهچال مي سپردند . پس از مدتي همه زندان ها و سياهچال ها پر از مردم معترض و تهيدست شد همه كالاها ، ارزاق و مايحتاج مردم به شدت گران شد و مردم درماندند و بي كاري ، فساد و ناهنجاري ، همه مردم شهر را در بر گرفت . به گونه اي كه ديگر مردم " آه " در بساط نداشتند و بيشتر ماموران وصول ماليات ها ، عوارض و جريمه ها به علت نداري و فقر مردم ، دست خالي برمي گشتند. وقتي مبارك شاه مطمئن شد كه مردم زنده شهر ديگر حتي سكه اي در خانه و آهي در در بساط ندارند و در شدت فقر و استيصال مي سوزند ، پيش خود گفت : حالا وقت مرده هاست ! فرداي آن روز براي آن كه دمار از مردگان شهر نيز درآورد ، دستور داد يك دختر زيبا را با لباس هاي فاخر و به همراه بسياري زيورآلات بر اسبي زيبا و قيمتي سواركنند و ضمن گرداندن او در شهر ، جار بزنند كه : اين دختر و همه متعلقات او از آن كسي است كه يك سكه بپردازد . همه مردم شهر هرت در معابر ، بازار ها و كوچه ها جمع شده ، با حسرت او را مي نگريستند و افسوس مي خوردند كه چرا حتي يك سكه ندارند ، تا او را تصاحب كنند . يكي مي گفت : اين دختر چقدر زيباست ! ديگري ارزش جواهرات او را برآورد مي كرد و سومي از لباس او مي گفت و چهارمي ، اسب او را مي ستود . در اين بين جواني زيبا و خوش قد و قامت وقتي دختر را ديد ، به شدت عاشق و فريفته او شد . هر چه با خود انديشيد ، ديد نه مي تواند از او دل بردارد ، و نه سكه اي دارد ، تا او را تصاحب كند . جوان از شدت دلدادگي به بستر بيماري افتاد . مادر بيچاره هرگونه دارو و درماني كه توانست ، درباره او انجام داد . اما افاقه نكرد . تا روزي جوان راز دل خود را در ميان گذاشت . . مادر دردمندانه آهي كشيد و گفت : پسرم ! مي بيني كه آهي در بساط نداريم . حتي چيزي براي فروش يا گروگذاشتن هم در خانه نداريم . پسر گفت : مادرجان ! من اين ها را نمي دانم . اگر جان و زندگي مرا مي خواهي ، بايد يك سكه فراهم كني ! مادر بيچاره ناگزيرزبان باز كرد و گفت : پسرم ! به شرطي كه اين راز را با هيچ كس نگويي ، راهي به تو نشان مي دهم ، تا سكه اي به دست آوري و دختر را تصاحب كني ، و آن اين است كه از قديم رسم بود كه هر كس مي مرد ، يك سكه در قبر زير سر او مي گذاشتند . تو مي تواني شبانگاه ، محرمانه به سر مزار مرحوم پدرت بروي و گور او را بشكافي و سكه زير سر او را برداري و فردا دختر را بگيري ! پسر چنين كرد . فردا وقتي به مبارك شاه خبر دادند كه يك جوان با ارائه يك سكه طالب دختر شده است ، فورا دستور داد او را احضار كنند . پس از احضار ، از او خواست توضيح دهد كه سكه را از كجا آورده است . از حاكم اصرار و از جوان انكار ! تا سرانجام جوان در زير شكنجه تاب نياورد و راز سكه را فاش كرد . فرداي آن روز مبارك شاه دستور داد همه گورستان را خراب و ويران كنند و قبرها را بشكافند و همه سكه ها را از زير سر مردگان بردارند و براي او بياورند . بدين وسيله او توانست قول خود را مبني بر اين كه نه تنها از زنده ها ، كه از مرده ها هم نمي گذرد ، عملي سازد . مردم شهر وقتي قبور اموات خود را چنين ديدند ، به امان آمدند . مردم ،ريش سفيدان شهر را به وساطت نزد مبارك شاه فرستادند ، كه لااقل از " گور به گور كردن "مرده هاي ما صرف نظر كند . وقتي ريش سفيدان مي خواستند وارد اتاق مبارك شاه شوند ، شنيدند او در حال مناجات با خدا مي گويد : خدايا ! اگر اين مردم هنوز هم استحقاق ظلم و ستم و تبعيض دارند ، مرا موفق بدار ، تا عرصه را بر آنان تنگ تر كنم . اگر متنبه شده اند و شايستگي يك حكومت عادل را به دست آورده اند ، مرگ مرا برسان ! وقتي ريش سفيدان اين جملات را شنيدند ، بازگشتند و به مردم گفتند : ما حرفي نداريم كه به حاكم ظالم و ستمگر بزنيم . ما با شما حرف داريم . ما خودمان بايد خود را اصلاح كنيم ، تا شايسته حكومت صالح شويم ! " ان الله لا يغيرما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم "
داستان پادشاه و کنیزک زیبا یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . در زمانهای قدیم ، در سرزمینی دوردست پادشاهی سلطنت می کرد که هم پادشاه دنیوی بود و هم در کارهای معنوی سر آمد دیگران بود . به گونه ای که به اعتقاد همگان نیکبختی در هر دو سرای را دارا بود . روزی از روزها این پادشاه تصمیم گرفت که برای شکار به خارج از شهر برود تا هم استراحتی بکند و هم به شکار بپردازد. برای همین به درباریان خود اعلام کرد تا آنها لوازم شکار را آماده کنند . صبح زود نیز به همراه خادمان و ملازمان خویش عازم شکار شد . در طول روز شاه مشغول شکار بود و از انواع حیوانات شکار کرده بود ،تا اینکه در نقطه ای از راه همانگونه که مشغول تعقیب یک شکار بود به کنیزی زیبا رو و صاحب جمال برخورد کرد . آنقدر غرق زیبایی و خوشگلی دخترک کنیز شده بود که شکار را فراموش کرده بود و بی حرکت، نشسته براسب به آن الهه زیبایی نگاه می کرد . پس از مدتی خیره نگاه کردن به دختر از نام و نشانش پرسید که کنیز نیز جواب او را داد و به او گفت که کنیز یکی از بزرگان شهری است که در نزدیکی این شکارگاه وجود دارد . شاه با شنیدن اینکه او یک کنیز است خوشحال شد و در ضمیر خود دریافت که اینگونه به دست آوردن او آسان تر می شود. برای همین از شوق وصال او و طپش قلبی که با دیدن دختر به او دست داده بود و او را یک دل نه بلکه هزار دل شیفته کنیز کرده بود به یکی از دربایان دستور داد که این کنیز را به هر قیمتی که هست از اربابش بخرد و به دربار بیاورد. و چون بعد از دیدن آن زیبارو دلی برای شکار نداشت به قصر خویش باز گشت و در اندیشه کنیز زیبارو و لحظه رسیدن به او صبر کرد . وقتی آن شب کنیز را به دربار او آوردند او خود در عالمی دیگر بود و وقتی با کنیز تنها شد دل یک لحظه او را آرام نمی گذاشت . آنقدر شیدا و شیفته او شده بود که نمی دانست باید آن همه زیبایی را چگونه قدر بداند . پادشاه که تمام روز را در فکر رسیدن به وصال او بود حالا او را در بر خویش می دید و با اینکه پادشاه نُه سرزمین بود ولی وقتی خودش را صاحب آن جمال می دید پیش خود اعتراف می کرد که پادشاه این زیبا رو بودن از پادشاهی نُه سرزمین ارزش بیشتری دارد و کام دل از او گرفتن لذت بیشتری دارد از پادشاهی بر سرزمینی که او در آن سلطنت می کرد . برای همین تا صبح از او کام گرفت و هر چه بیشتر به وصال او می رسید حریص تر می گشت و دوست داشت بیشتر کامروایی کند و اینگونه تا صبح از معبود خویش برخوردار شد و از شهد شیرین جوانی او لذت برد . فردا هنگامی که پادشاه از خواب شیرین پس از وصال بیدار شد و نگاهی به آن لاله زیباروی کرد تا از دیدن چهره او شاد شود ناگهان متوجه شد که صورت آن کنیزک به سرخی گذاشته است و قطرات عرق بر پیشانی او مانند شبنم بر گل سرخ برق می زند . برای همین نگران شد و بر صورت او دستی کشید و متوجه شد که دخترک کنیز در تبی سخت می سوزد . پادشاه که ترس تمام وجودش را برداشته بود و نمی خواست آن معبود را به این زودی از دست دهد به سرعت اطباء و پزشکان دربار را صدا کرد تا بر بالین دختر بیایند و او را درمان کنند و به اطبا گوشزد کرد که الان هم جان او در دست شماست و هم جان من که در نبود او دیگر نمی خواهم باشم ((جان من سهل است ، جانِ جانم اوست . دردمند و خسته ام، درمانم اوست))و به آنها مژده داد که هر کسی بتواند او را درمان کند از گنجهای بی پایان من برخوردار خواهد شد و تا عمر دارد به راحتی زندگی خواهد کرد . طبیبان با شنیدن این مژده و خبر خوشحال کننده به پادشاه قول دادند که او را درمان کنند . برای اینکه خیال شاه را راحت کنند از خود تعریفهایی کردند که در باور کس نمی گنجد . یکی خود را دانشمند بزرگ معرفی کرد یکی خودش را مانند عیسی دانست و گفت من می توانم مانند عیسی با یک اشاره او را شفا دهم . یکی خود را حاذق ترین طبیب دنیا معرفی کرد که برای هر دردی دوا و مرهمی دارد و کافیست که مریض را ببیند تا دوای او را سریع آماده کند((هر یکی از ما مسیحِ عالمی است.هر الم را در کف ما مرهمی است)) . خلاصه از هر دری برای قدرت خویش سخنی راندند و از تنها چیزی که صحبت نکردند از شفا دهنده واقعی بود . که همه درمانها در نزد اوست و هر آنچه که تا آن زمان انجام داده اند را منصوب به خویش دانستند و هیچ خدایی را بنده نبودند .(لازم است که در اینجا نکته ای برای خواننده عزیز توضیح بدهم که در هر عصری از اینگونه آدمها یافت می شود و اگر در اطراف خود مقداری کنکاش کنیم در همه جا می بینیم کسانی را که زمانی چیزی نبودند و پس از مدتی که به لطف خدا به جایی رسیده اند اصل خویش را فراموش کرده اند و آن کسی که آنها را به آنجا رسانده است را منکر شده اند . و تمام موفقیتهایی که داشتند را منصوب به خود دانستند . و یا کسانی که مدعی ارشاد و هدایت انسان هستند و فکر می کنند که نجات آدمیان فقط در دست آنهاست و اگر آنها نباشند مردم در گمراهی خواهند مرد . و هر آنچه که آنها می گویند عین حقیقت است و خدا آنها را نماینده خویش بر روی زمین کرده است و حرف آنها حجت بر مردم است و هر که آنها را تایید کند وارد بهشت می شود و هر که عیب آنها را بگوید و منکر آنها شود مستقیم به جهنم خواهد رفت . در حالیکه که اگر به زندگی خود آنها نگاه کنید در می یابید که خودشان بیش از همه احتیاج به هدایت و راهنمایی دارند.) اما چرخ زمانه بر روال همیشگی خویش نچرخید و طبیبان حاذق دیروز که حالا خدا را فراموش کرده بودند و او را فوق الاسباب نمی دانستند و قدرت خدا را نادیده گرفته بودند نتوانستند کاری از پیش ببرند و خداوند در مقابل آن غرور کاری کرد ، که آنها عجز و درماندگی خویش را دربرابر او ببینند . پس از مدتی حال دخترک کنیز بدتر شد و از او چیزی جز استخوان و پوست باقی نماند . آنطور که اندامش به اندازه یک موی باریک شد . و هر چه که از علاج و دوا بر روی او انجام دادند نتیجه عکس داد و حال او روز به روز بدتر می شد . پادشاه که از طبیبان مایوس شده بود ، هر روز در برابر چشمان خویش ناتوانی دختر زیبارو را بیشترمی دید . پس از مدتی طبیبان نیز آب پاکی را بر دست او ریختند و به او گفتند که آنها نمی توانند او را درمان کنند . پادشاه ، نا امید و با عجله وبدون اینکه حتی کفشهایش را پا کند به سوی مسجد روان شد و با شوقی تمام در پیشگاه الهی حاضر شد . آنگونه در محراب مسجد به گریه و زاری برخواست که دل هر بیننده ای را به درد می آورد(( رفت در مسجد ، سوی محراب شد.سجده گاه از اشک شه، پر آب شد)) (فکر می کنم این اتفاق بارها برای هر کدام از ما به وجود آمده باشد . یعنی وقتی که از همه جا بریده و ناامید می شویم و می دانیم که دیگر هیچکس نمی تواند به ما کمک کند رو به سوی او می آوریم و از درگاه او کمک می خواهیم در صورتی که اگر از نظر ما یک وسیله کوچک مادی دیگر نیز وجود داشته باشد که بتواند به ما کمک کند به سراغ خدا نمی رویم و تا آن وسیله ما را ناامید نکند دست از آن نمی شوییم و به سراغ آن کس که از ابتدا باید می رفتیم و نرفتیم نمی رویم!!!!و این هم از شگفتیهای موجود دو پا است.) خلاصه هنگامی که پادشاه از همه وسایل دنیوی قطع امید کرد و واقعا غرق او شد و او را تنها یاری دهنده خود دانست ابتدا به مدح و ثنا پروردگار یکتا پرداخت و در محراب حضور او گفت :ای خدایی که بر همه چیز دانایی و از اسرار آگاهی و آنچه که بر من میگذرد را می دانی پس دیگر نیازی به عرض حاجت نیست و من از خواسته خویش چیزی نمی گویم(لازم است اینجا نکته ای را بیان کنم و آن این است که بعضی از ما هنگام دعا و نیایش چون می دانیم که خدا بر همه چیز آگاه است دیگر به خودمان زحمت نمی دهیم که آنرا برای خدا بازگو کنیم . ولی اینگونه نیست ، چون خود خداوند فرموده است: که ای بندگان ! اگر چه من به اسرار درون شما واقفم ، ولی شما نیز هر چه زودتر خواسته های ضمیر خود را به زبان آورید. ((لیک گفت: گر چه می دانم سِرتزود هم پیدا کنش ، بر ظاهرت)) و این گفتن خواسته خود باعث آرامش در داخل فرد می شود همانگونه که در روانشناسی امروزی ثابت شده است که بازگویی یک واقعه سبب بهتر شدن حال یک فرد می شود.) پس از مدح و ستایش خداوند یکتا از در توبه بر آمد و اشتباههای خویش را بر زبان آورد و از خدا خواست که به خاطر اشتباهاتی که کرده بود یعنی عاشق جمال و ظاهر آن کنیز شده بود و دیگر اینکه از حکیمان خود پسند و عاجز، شفای آن کنیز را خواسته بود تقاضای بخشش کرد و با زاری از او طلب شفای دختر را کرد و همه امید خود را معطوف به قدرت حق کرد . حضرت حق هم که دریای بخشندگی است و هر کس با دل او را بخواند خواسته او را برآورده می کند ، دریای بخشندگیش به جوش آمد وبا مهربانی که خاص اوست دعای او را استجابت کرد ((چون بر آورد از میانِ جان، خروش.اندر آمد بحر بخشایش به جوش)) پادشاه در همان حالت گریه ، در محراب به خواب رفت و صدایی شنید که به او می گفت به خاطر زاری که به درگاه الهی کرده و از او کمک خواستی خداوند خواسته تو را اجابت کرد و فردا صبح حکیمی بزرگ و طبیبی حاذق در طلوع صبح به سوی تو می آید . تو باید به او اطمینان کنی و هر آنچه که او گفت باید فرمان بَری و بدان که در علاج و درمان بخشی او قدرت ما را خواهی دید . صبح هنگامی که پادشاه از خواب پرید تمام توجه خویش را به افق خورشید داد تا ورود حکیم دانا را ببیند . با طلوع خورشید ، و در راستای نور صبحگاهی خورشید ، او مردی را مشاهده کرد که مانند هلال ماه باریک و دارای نوری زیبا بود به او نزدیک شد . هنگامی که به نزدیکی او رسید پادشاه به سمت او دوید وقبل از اینکه دربانانش به استقبال او بروند به او رسید و او را در آغوش گرفت . مانند اینکه معشوق خویش را تازه یافته است و زیبایی واقعی رادر او دید . چون هر دو شناگران دریای الهی بودند به خوبی همدیگر را می شناختند((گفت: معشوقم تو بودستی ، نه آن.لیک کار از کار خیزد در جهان)) شاه با رعایت ادب به مهمان غیبی خود گفت: معشوق حقیقی من تویی نه آن کنیزک. لیکن در این دنیا از یک کار، کاری دیگر حاصل می آید.(کار از کار خیزد ، از ضرب المثل های رایج زبان فارسی است . عشق شدید پادشاه به کنیزک سبب محنت و رنج او بود و همین سختی و رنج سبب شد که پادشاه از خدا کمک بخواهد و خداوند نیز آن حکیم الهی را بر او ظاهر کرد . بنابراین عشق مجازی شاه به عشق حقیقی ارتقا یافت.) پادشاه آن حکیم الهی را در بر خویش گرفت و از همه چیز از او سئوال کرد از سختیهای راهی که آمده بود از اتفاقاتی که افتاده بود و پرسان پرسان از هر چیزی که نمی دانست به جوابهای خویش می رسید ، و از طرف دیگر خدا را شکر می کرد که با صبر، کلید مشکلاتش را پیدا کرده بود وحالا می توانست از آن هر چه می خواهد در مورد معبود بپرسد چون می دانست او راهنمایی صادق است . پس از مدتی که پادشاه در حال و هوای خویش بود و با مهمان عزیز خویش وقت را می گذراند به یاد دخترک کنیز افتاد و حکیم الهی را بر سر بالین او برد و داستان را برای او تعریف کرد ، و به او گفت که هیچ کدام از طبیبان نتوانست او را درمان کند و حال او بدتر شده است که بهتر نشده است . حکیم با یک نگاه به حال دختر پی به راز او برد ولی چون بی اذن حق ، یک حکیم الهی نمی توانست همه چیز را بگوید چیزی به پادشاه نگفت و از همه خواست که او را با کنیز تنها بگذارند تا او بتواند با خیال راحت پی به بیماری کنیز ببرد. حکیم هنگامی که مطمئن شد همه از اطاق خارج شده اند و کسی به حرفهای آنها گوش نمی دهد به بالای سر کنیز آمد و نبض او را در دست گرفت و از او در مورد شهر و دیارش سئوال کرد . طبیب اسم شهرها را یکی یکی باز گو کرد ولی هیچ جنبشی در نبض کنیز احساس نکرد برای همین از خود کنیز خواست که با جزییات بیشتری از زندگی خویش تعریف کند . کنیز یکی یکی سفرهایی که با ارباب سابق خود را رفته بود را تکرار کرد و شهر به شهر جلو رفت ولی نه رگش جنبید ونه رنگش از گفتن نام آن شهرها زرد گشت . پس از مدتی که از زندگیش تعریف کرد به سمرقند رسید و هنگامی که حکیم از حال و هوایش از آن شهر پرسید رخ کنیز سرخ شد و نبضش به شدت شروع به زدن کرد . حکیم در لا به لای صحبتهای کنیزک، هنگامی که او مشغول صحبت از بازار زرگرهای سمرقند بود، نیز متوجه تغییر بیشتری در نبض او شد و با چند سئوال و جواب، از حال او دریافت که او عاشق مرد زیبای زرگری در بازار زرگرهای سمرقند شده است ، و هنگامی که پادشاه به او دست یافت و از او کام گرفت او خودش را برای همیشه دور از مرد زرگر یافت و او را از دست رفته پنداشت . برای همین بیمار شد و آهسته احوالش رو به مرگ گذاشته بود . حکیم که با درایت خود پی به بیماری کنیز برده بود به او امیدواری داد که به زودی تو را از درد راحت خواهم کرد و درمان خواهی شد . ولی از او خواست که عشق خود نسبت به مرد زرگر را برای کسی تعریف نکند تا کنیزک زودتر به مراد دل برسد و نجات پیدا کند .( اینجا یک نکته ای را عرض کنم من خودم شخصا بر این باور بودم که اشکال ندارد اگر کسی می خواهد کاری در آینده نزدیک انجام دهد و یا قرار است خبر خوبی به آدم برسد ، خبر آنرا به دیگران بدهد چون اتفاقی نخواهد افتاد . جالب اینجا بود که بیشتر چیزهایی که قرار بود اتفاق بیفتد و من خبر آنها را زودتر به نزدیکان داده بودم همین که بازگو می شد پس از مدتی متوجه می شدم که آن اتفاق به دلایل گوناگون به انجام نمی رسد . ولی باز هم حاضر نبودم که قبول کنم این به خاطر گفتن رازم به دیگران بوده است و پیش خودم می گفتم که خداوند اگر بخواهد آن کار انجام می شود چه من بگویم به دیگری و چه در دل پنهان دارم وپیش خودم می گفتم اینها همه خرافات است که می گویند تا کار انجام نشده است به کسی چیزی نگو . این داستان ادامه داشت تا اینکه به این حدیث از پیغمبر برخورد کردم((نیازهای خود را با پوشاندن آنها بر آورید که هر صاحب نعمتی مورد حسادت است.))و اینگونه بود که به اشتباه خود پی بردم و یاد گرفتم تا آنجا که امکان دارد کار انجام نشده را به کسی بازگو نکنم((گورخانهً رازِ تو چون دل شودآن مرادت زودتر حاصل شود)) ) هنگامی که حکیم از اطاق بیرون آمد آن مقداری از چیزهایی که فهمیده بود و می دانست که با خبر شدن پادشاه از آنها، مشکلی پیش نمی آید را برای او تعریف کرد و از او خواست تا افرادی را برای آوردن مرد زرگر به سوی سمرقند راهی کند و به هر قیمتی که شده است او را به اینجا بیاورند . پادشاه نیز دو نفر از امین ترین افرادش را به سراغ مرد زرگر فرستاد و از آنها خواست که برای او مقداری هدیه ببرند و با خلعت و پاداش او را به اینجا بکشانند . هنگامی که دو فرستاده پادشاه به مرد زرگر رسیدند هدایای پادشاه را به او تحویل دادند و به او وعده دادند که اگر با آنها برود در آنجا پادشاه هدایای بیشتری به او خواهد داد و جزء خواص پادشاه خواهد شد . مرد زرگر که تا آن زمان از عمرش ، چنین چیزهایی ندیده بود و در پیش خود گمان می کرد که وقتی به پیش پادشاه برود چه زندگی سعادتمندی خواهد داشت و می تواند یکی از بزرگان پادشاه باشد و همه به او احترام خواهند گذاشت از این خوش شانسی که به او روی آورده بود شاد شد و پس از مکثی کوتاه قبول کرد که به همراه دو فرستاده حرکت کند و به حضور پادشاه برسد . برای همین از هم آنجا، بدون اینکه زن و بچه خویش را به یاد بیاورد سوار اسب تازی شد که فرستادگان شاه برای او آورده بودند و به سمت قصر شاه حرکت کرد. و انگار نه انگار که در آن شهر او همسری و فرندانی دارد و چنان در حرص مال غرق شده بود که به چیز دیگری فکر نمی کرد . در راه نیز دائم به فکر آینده خود در کنار پادشاه بود و خودش را در حالی که در لباس شوکت و بزرگی تصور می کرد ، در حضور مردم می یافت((در خیالش مُلک و عِز و مهتری.گفت عزرائیل: رُو، آری، بَری)) زرگر در خیالاتش، فرمانروایی و عزت و سالاری می پروراند. در حالی که عزرائیل به زبان حال و با تحقیر می گفت: بشتاب بسوی حرص و آز که به آرزوهای خیال انگیزت خواهی رسید! (هر کدام ما امکانش هست که با شدت کمتری نسبت به این داستان در چنین موقعیتهایی قرار گرفته باشیم . که به خاطر حرص نسبت به چیزی ، بدون آنکه عواقب و جوانب آنرا بسنجیم به طرف آن حرکت کرده ایم و شاید در آن امر به ظاهر پیروزی را دیده باشیم و از کارمان در همان زمان راضی بوده باشیم ، ولی هنگامی که مدتی از آن قضیه می گذرد و آن حس اولیه ما نسبت به آن موضوع ، از بین می رود ، اگر وجدان داشته باشیم با یک حساب دو دوتا ، می فهمیم که در برابر آن خواسته نا بجا و حرص بی مورد چه چیزهای ارزشمندی را از دست داده ایم.) هنگامی که مرد زرگر به دربار پادشاه رسید پادشاه به شدت از او پذیرایی کرد و گنجهای بسیاری در اختیار او قرار داد به گونه ای که نمی دانست به کدامین کار این چنین مورد تکریم قرار می گیرد . حکیم نیز که همه چیز را بر وفق مراد می دید از پادشاه خواست تا آن کنیز را به مرد زرگر دهد تا آن دو به هم برسند . مرد زرگر که از عشق کنیز نسبت به خود بی اطلاع بود هنگامی که کنیز را دید مست جمال او شد و واله و شیدا او گشت . هر چند که رنجوری و بیماری کنیزک او را از شادابی انداخته بود ولی هنوز مقداری از زیبایی خویش را با خود به همراه داشت . پادشاه وقتی دلیل این امر را از حکیم پرسید، حکیم برای او توضیح داد که بیماری کنیز به علت دوری از زرگر بوده است و او بیمار روح بوده است و نه جسم . و تنها راه درمان او وصال این دو نفر است .((تا کنیزک در وصالش خوش شودآب وصلش ، دفع آن آتش شود)) پادشاه که دید چاره ای ندارد کنیزک را به مرد زرگر بخشید و آنها شش ماه دائم از هم کام دل می گرفتند و به وصال هم می رسیدند به صورتی که غیر از دیدن هم کار دیگری نداشتند و غیر از برخورداری از هم لذت دیگری نمی شناختند . پس از شش ماه کنیزک کم کم بهبود یافت و دارای همان جمال و شادابی گشت که از هر کسی دل می برد . وقتی حکیم خیالش از بهبودی دختر راحت شد به اذن حق شربتی تهیه کرد و به مرد زرگر داد که این شربت شیرین چیزی جزء سم نبود که حکیم به مرد زرگر داد . این سم سبب شد که مرد زرگر دچار مرگ تدریجی شود . پس از مدتی که اندک اندک زیبایی و جمال مرد زرگر رو به نقصان گذاشت و آن طراوت و زیبایی خویش را از دست داد کنیزک زیبا نیز از او سرد شد و از آن اشتیاق هر روزه که نسبت به کامروایی با او داشت کاسته شد . دیگر علاقه ای برای نزدیکی به او نشان نمی داد چون مرد زرگر دیگر آن زیبایی سابق خود را نداشت و هر روز پژمرده تر از دیروز می شد . و اینگونه آن عشق شدید و سختی که نسبت به مرد زرگر نشان می داد به پایان رسید مرد زرگر نیز کم کم توسط زهر از پا در آمد تا در حرص و آز خویش غرق شود. کنیزک خود به این نتیجه رسید که این عشق نبوده است و هوی و هوس تنها نامی بود که می توان بر آن گذاشت ((عشق هایی کز پی رنگی بودعشق نبود عاقبت ننگی بود)) وبا قبول اشتباه خود به سوی پادشاه بر می گردد و چون پادشاه و کنیز هر کدام به طریقی حقیقت را دیده بودند تصمیم گرفتند تا در کنار هم و با بهره برداری از عشقشان به آن عشق حقیقی نزدیکتر شده تا هم لذت بیشتری ببرند و هم عشقشان پاینده باشد.(بسیاری از دختران و پسران امروزی همیشه با خود فکر می کنند که چرا عشقهای آنها نسبت به هم دوام ندارد و پس از مدتی ، جزء پوچی از آن چیزی نمی ماند . با این تمثیل ، به راحتی می شود به آن جواب داد که آنها ضلع سوم عشق خودشان ، که همان خدا است را فراموش کرده اند . زیرا او مانند شاهین وسط ترازو همیشه آنها را در تعادل قرار می دهد و اوست که کفه های سنگین عشق واقعی را حمل می کند و این عاشقان جوان باید به جای بند کردن عشقشان به چیزهای تو خالی مانند پول ، ثروت، زیبایی ظاهری ، جوانی و .آنرا به چیزی پیوند بزنند که هر چه بر وزن عشق آنها افزوده شود بر استحکام آن پایه قدرتمندی که آنها را نگه داشته است ، افزوده می شود و آنها را هیچگاه رها نمی کند .) پادشاه و کنیز با کمک حکیم الهی راه عشق واقعی را یافتند و معشوق برای آنها کسی شد که هیچوقت نه از طراوت می افتد ، نه از زیبایی . نه میمیرد و نه زشت می شود و هر چه از عمرش می گذارد زیبایی و قابل اعتماد بودن خویش را بیشتر نشان می دهد . ظرفی بی انتها که هر مقدار از آن کسب کنید باز می بینید بیشتر از آنچه برداشته اید در داخل آن موجود است . ((عشق زنده در روان و در بصرهر دمی باشد ز غنچه تازه تر)) در پایان داستان می خواهم برای دوستانی که علاقه دارند ازشکل ظاهر این تمثیل مقداری عبور کرده( هر چند که ظاهرش نیز دارای درسهای بسیاری است) و به باطنش نزدیکتر بشوند چند راهنمایی بکنم . می توان این داستان را طوری دیگر نیز تعریف کرد . یعنی جای اشخاص را در داخل داستان با این رمزها پر کرد و داستان را دوباره خواند . در این داستان پادشاه رمز روح است و طبیبان مغرور ، رمز عقل جزئی و یا مشایخ ظاهری که فقط قسمت ظاهری هر چیزی را می بینند . کنیزک در تمثیل ، رمز نفس حیوانی و غریزی و یا سالک مبتدی است که به چیزهای ناپایدار دل می بندد . و زرگر رمز دنیاست که در آخر تمام می شود و زشتی آن بیشتر از زیبایی آن است و نماد ناپایداری است . و آن حکیم و الهی، رمز عقل کلی و یا راهنمای حقیقی است که اولیاء خدا را نیز می توان گفت . حالا با این شرایط خلاصه داستان را برایتان می گویم: روح(شاه) به نفس(کنیزک) عشق می ورزد تا او را صاف و جلا بدهد و بتواند به کمک نفس، به یک نفس مطمئنه دست یابد، زیرا با صفای نفس ، معرفت و مدارج کمال به دست می آید. اما نفس(کنیزک) طبعا عاشق دنیا(زرگر) است و میل ندارد که جهان ظاهر و محسوس را که با چشم ظاهر می شود دید را با جهان باطن و نا محسوس که مقداری سختی دارد و با چشم دل باید آنرا دید معاوضه کند .ابتدا عقل جزئی(طبیبان مغرور) می خواهد تعلقات نفس(کنیزک) را معالجه کند، ولی حال او خرابتر می شود و تعلقش به دنیا(زرگر) افزون تر می گردد. روح(شاه) خاضعانه به درگاه الهی روی می آورد. خداوند به عقل کلی(حکیم الهی) ماموریت می دهد که با نشان دادن حقیقت فنا و زوال دنیا ، میل نفس(کنیزک) از دنیا برکنده شود و نهایتا نفس حیوانی(کنیزک) به سوی روح(شاه) باز می گردد و به مقام نفس مطمئنه دیگری تبدیل می شود . البته اگر این داستان را هر بار که خواندید چیز جدیدی در آن یافتید از آن تعجب نکنید که هر کس به اندازه فهم خویش از آن دریافت می کند .همانگونه که من بارها آنرا مرور کردم و هر بار گوشه ای از آنرا یافتم . امیدوارم شما بیشتر از من از این تمثیل زیبا، درس بیاموزید . و آنرا به من نیز گوشزد کنید .
داستان پادشاه یهود و مسیحیان یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . سالها پیش در سرزمین دوری، پادشاه یهودی ستمگری زندگی می کرد که با عیسویان بسیار دشمن بود و نصرانیان را سخت شکنجه می کرد و می کشت. آن دوران ، دوران عیسی مسیح بود . یعنی دوره پیامبری آن حضرت بر قرار بود و مردمان دسته به دسته به دین او می گرویدند . هر چند که دین عیسی هم همان دین موسی بود و این دو فقط در زمان با هم فرق می کردند . در حقیقت ، عیسی جان موسی بود و موسی ، جان عیسی. زیرا پیامبران جملگی از یک گوهرند و هیچ فرقی میان آنان نیست . (در اینجا بر خودم لازم دیدم که نکته ای کوتاه را برای خوانندگان عزیز باز گو کنم . حقیقت باطنی انبیاء یکی است ، هر چند که در تعداد و صورت زیاد هستند . چنانکه در آیه هشتاد و چهار سوره آل عمران آمده است :(( بگو به خدا ایمان آوردیم و بدانچه بر ما فرو آمده و بدانچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط فرود آمده و بدانچه بر موسی و عیسی نازل شده و بدانچه بر پیامبران نازل گشته است. ما هیچ فرقی میان آنان نمی گذاریم و بدان گردن نهاده ایم .)) پس وحدت نوری انبیا و اولیا در نزد اهل خدا امری روشن است .) آن پادشاه یهودی به خاطر امیال نفسانی و اغراض شیطانی که داشت توجهی به این قضیه نداشت و از نظر او اینها دو دین بودند و دین مسیحی را قبول نداشت و برای او فقط یک دین وجود داشت و آن هم فقط یهود بود وهر کس غیر از دین یهود داشته باشد او باید کشته می شد . برای همین دستور داد که هر کس که بر دین عیسی ایمان آورد باید کشته شود و تمام پیروان عیسی باید در سراسر سرزمین پادشاهی او از بین بروند . بر اساس همین دستور تعداد زیادی از عیسویان را به بالای دار بردند و هر که دین خودش را هویدا می کرد مامورین پادشاه او را به چوبه دار می اویختند . این ماجرا دامه داشت وسبب شد که تعداد زیادی از پیروان مسیح از بین رفتند . پیروان عیسی که دیدند اگر کشتار بر همین منوال ادامه داشته باشد دیگر از آنها کسی باقی نخواهد ماند که دین عیسی را ترویج کند ، تصمیم گرفتند که از این به بعد دین خود را پنهان کنند ودیگر آشکارا به امور مذهبی خود نپردازند ، تا از مرگ رهایی یافته و پایه های دین جدیدشان که هنوز به قدرت لازم نرسیده است از بین نرود . برای همین پس از مدتی دیگر کسی ابراز نمی کرد که بر دین مسیح است و ماموران پادشاه نیز دیگر کسی را نیافتند تا کشتار کنند . ولی عیسویان در خانه های خویش به عبادت خویش مشغول بودند و در نهان به تبلیغ دین خویش می پرداختند و این وضع مدتی ادامه داشت بطوری که دوباره بر تعداد پیروان دین مسیح اضافه می شد و از دست افراد پادشاه نیز کاری بر نمی آمد . پادشاه یهود وزیری بسیار مکار داشت که او را با شیطان مقایسه می کردند و این وزیر نیز مانند پادشاهش از مسیحیان متنفر بود و در همه حال در فکری بود تا ریشه آنها را کاملا قطع کند . طوری تنفر شدید بر وزیر مکار مستولی شده بود که مانند خوره تمام وجود او را گرفته بود و فقط در فکر ضربه زدن به مسیحیان بود . برای همین هنگامی که پادشاه او را برای م در این موضوع دعوت کرد به سرعت خویش را به پادشاه رساند تا از تصمیمات او آگاه شود . پادشاه وضع کنونی را برای او توضیح داد و گفت دیگر مسیحی در سرزمین ما یافت نمی شود و اگر هم هست دیگر جرات نمی کنند از دین خود صحبت کنند . وزیر مکار پادشاه که این جملات را شنید مقداری اندیشه کرد و به پادشاه گفت که این پنهان کردن دین برای ما خوب نیست و آنها دارند همان کاری که قبلا اشکارا انجام می دادند حالا بصورت پنهانی انجام می دهند و اگر بر همین منوال بگذرد دیر زمانی طول نمی کشد که بر تعداد آنها افزوده می شود و زیاد از این زمان دور نیست که بر پادشاه شورش کنند و دردسر درست کنند . و اینگونه عمل کردن نیز درست نیست که اندک اندک آنها را کشت و نابود کرد و باید برای آنها یک فکر اساسی کرد تا برای همیشه از دست آنها راحت شد . پادشاه که دیگر کلافه شده بود و عقلش به جایی قد نمی داد با عجزی تمام از وزیر مکار خود خواست که خیلی سریع فکری برای این قائله بکند تا این موضوع هر چه زودتر تمام بشود و پادشاه زودتر از دست مسیحیان خلاص شود . وزیر که عجز پادشاه را دید بسیار خوشحال شد که حالا می تواند ضربه نهایی خود را به مسیحیان بزند . برای همین از پادشاه یک هفته وقت خواست تا بتواند نقشه ای عالی بکشد تا بتواند بطور کامل از دست مسیحیان راحت شود و پادشاه نیز به این امر رضایت داد . پس از یک هفته وزیر به قصر پادشاه بازگشت و برای پادشاه از نقشه اش گفت . او به پادشاه گفت : که باید او را بازداشت کند و بسیار شکنجه کند . مامورین پادشاه هنگام شکنجه دست مرا قطع کنند و گوشم را ببرند بینی ام را بشکنند . و در اینکار هیچ مراعات حال مرا نکنند و پس از اینکه حسابی مرا شکنجه دادند باید همه جا جار بزنند که وزیر پادشاه را برای اینکه مسیحی بوده و دین خود را تا کنون پنهان کرده است را پس از شکنجه بسیار در فلان روز در یک جای پر جمعیت ، قصد دار زدن دارند تا برای دیگران درس عبرت شود که از دین عیسی بازگردند و بدانند که پادشاه با مسیحیان چه می کند حتی اگر آن فرد وزیر او باشد . هنگامی هم که خواستند مرا دار بزنند چند نفر از نزدیکان پادشاه برای شفاعت به جلو می آیند و بخاطر زحماتی که من در این مدت برای پادشاه انجام داده ام از پادشاه تقاضای عفو مرا می کنند و شما هم پس از کلی التماسی که آنها می کنند مرا عفو می کنی و به سرزمینی دور که در ان مسیحیان بیشتری زندگی می کنند تبعید می کنید . از آنجا به بعدش هم پادشاه به عهده من بگذارد تا ببیند چگونه ریشه عیسویان را از بین خواهم برد . پادشاه ابتدا با شنیدن این نقشه چشمهایش گرد شد و باور نمی کرد که وزیرش بخواهد داوطلبانه اینکار را بکند ، ولی وقتی جدیت و اصرار وزیر مکار خویش را دید تن به اینکار داد و دستور داد همانگونه که وزیر گفته بود آن بلاها را بر سرش آورند . این ماجرا اینقدر وحشتناک بود که هر کس چهره وزیر را در پای چوبه دار می دید ، آن همه شقاوت قبلی او را فراموش می کرد و برای او دلسوزی می کرد . خلاصه نقشه به خوبی انجام شد و وزیر پس از رهایی از چوبه دار خودش را به آن قسمتی که مسیحیان در آن زندگی می کردند رساند و خودش را یک مسیحی واقعی جلوه داد . و به آنها گفت من در نهان به پیروان مسیح کمک می کردم ولی در آخر پادشاه پی به راز من برد و این بلا را بر سر من آورد . اگر حالا کمک حضرت عیسی و لطف او نبود الان زنده نبودم . مردم ساده که حالا وزیری را در برابر خودشان می دیدند که قبلا از مقربان درگاه پادشاه بوده و حالا یکی از منفورین پادشاه است از پایداری او در برابر شکنجه های پادشاه حیرت زده شدند و این را به پای ایمان قوی او گذاشتند . برای همین دسته دسته پیروان مسیح بودند که از اطراف برای دیدن وزیر به آن شهر می آمدند و از او می خواستند که آنها را موعظه کند . و از او می خواستند که اسرار دین عیسی را برای آنها بشکافد و از احکام دین مسیح بگوید . پس از مدتی کوتاه وزیر مکار دارای پیروان بسیاری شد که از اطراف دنیا برای دیدن او به آن شهر می آمدند . وزیر هم به ظاهر احکام شرع را برای آنها توضیح می داد ولی در نهان دائم در این فکر بود که هر چه زودتر نقشه خویش را عملی کند .((او به ظاهر ، واعظ احکام بود.لیک، در باطن صفیر و دام بود )) وزیر مکار آنقدر در اجرای نقشه اش مصمم بود که برای فریب عمومی دست به اخلاص زده بود و بر خود ریاضت می داد و احکام دین عیسی را به دقت انجام میداد . مردم نیز که اینگونه او را می دیدند هر روز اعتمادشان بر او افزوده می شد و کار به جایی رسید که او را نایب عیسی بر روی زمین می دانستند و هر چه او می گفت مانند نصایح عیسی بر گوش می گرفتند و عمل می کردند . وزیر اینکار را تا شش سال انجام داد بصورتی که تمام مسیحیان او را مانند جان دوست داشتند و فرمانهای او را از جان و دل می پذیرفتند . پادشاه نیز که دیگر صبرش طاق شده بود ، پنهانی به وزیر خبر داد که دیگر خسته شده است و باید هر چه زودتر وزیر نقشه خود را عملی کند . چون حالا دیگر بر پیروان مسیح افزوده شده است و هر لحظه امکان شورش آنها هست و باید هر چه زودتر جلوی آنها را گرفت . قوم عیسی در آن زمان برای رهبری مذهبی خود دوازده پیشوا داشتند که هر کدام دارای فرقه خاصی بود و هر فرقه از پیشوای خودش پیروی می کرد . بعد از آنکه وزیر آمد آن دوازده پیشوا نیز جزء مریدان وزیر شده بودند . جمله عیسویان به گفتار آراسته آن وزیر اعتماد داشتند و هر چه او امر می کرد و می گفت، آنان اطاعت می کردند . پیشوایان نیز چنان به آن وزیر پر تزویر دل بسته بودند که اگر به آنها می گفت بمیرید ، جملگی می مردند . بعد از رسیدن پیغام پنهانی پادشاه به وزیر ، او تصمیم گرفت که نقشه خود را عملی کند و ضربه نهایی را به مسیحیان بزند . برای اجرای نقشه خویش به همه مریدان خویش اعلام کرد که به قصد اخلاص و ریاضت بیشتر می خواهد به تنهایی در غاری به تزکیه بیشتر بپردازد و نمی خواهد کسی مزاحم او بشود . پیروان که دیدند چاره ای ندارند ، قبول کردند و وزیر را در غاری که به عبادت مشغول بود تنها گذاشتند . وزیر پس از تنهایی ، دوازده طومار آماده کرد که هر کدام به اسم یکی از دوازده پیشوا بود و در هر کدام مطالبی نوشت که با دیگری فرق داشته باشد تا آنها را به آن دوازده پیشوا بدهد . در یکی توبه را شرط اول ایمان دانست ، در یکی دیگر امر به معروف و نهی از منکر را رکن ایمان دانست ، در آن یکی توکل را واجب بر همه چیز دانست ، در یکی گفت که دنیا و هر چه در آن هست جبر است و انسان اختیار ندارد ، در طوماری دیگر گفت که همه چیز بر اختیار است و انسان هر کاری می کند دارای اختیار است ، و همین گونه هر طوماری را در مخالفت با طوماری دیگر آماده کرد . مدتی بر همین منوال گذشت تا اینکه پیروان از غیبت طولانی او نگران شدند و به دهنه غار آمدند و از او خواستند که ترک تنهای کند و به میان آنها بر گردد که آنها به او نیاز دارند و در نبود او کسی نیست که به آنها راهنمایی کند . ولی وزیر قبول نکرد و به آنها گفت که نمی تواند دیگر صحبت کند و باید برای همیشه از دنیا کناره گیری کند . با این صحبتها پیروان به گریه افتادند و بر سرو صورت می کوبیدند و باز اصرار می کردند که به جمع مریدان باز گردد و وزیر نیز دوباره قبول نمی کرد و به آنها می گفت که عیسی از او خواسته که دیگر نباید موعظه کنی و باید تا اخر عمر تنها باشی . خلاصه اینکه از پیروان و مردم اصرار بود و از وزیر دلیل برای اینکه دیگر نمی تواند در بین مردم باشد . به هر زحمتی بود وزیر توانست به مردم بقبولاند که در تنهایی باشد و برای اینکه دیگر نمی توانست در بین آنها باشد از دوازده پیشوای دین مسیحیت خواست که هر کدام به تنهایی به نزد او بیایند تا او آخرین صحبتهای خویش را با آنها بکند . پیشوایان که دیدند چاره ای ندارند قبول کردند و هر کدام به تنهایی به حضور او آمدند . وزیر با حضور هر کدام از پیشوایان به آنها یکی از دوازده طوماری را که آماده کرده بود را می داد و در مورد آن طومار توضیحاتی می داد و سپس به هر پیشوا می گفت که تو جانشین من هستی و پس از مرگ من تو تنها کسی هستی که لیاقت داری بر دیگران رهبر و پیشوا باشی . این را هم به آنها می گفت که هر کسی غیر از تو این ادعا را کرد بدان که کذب محض است و می خواهد در مقابل دین عیسی و خدا بایستد ، پس آگاه باش که هر کس چنین ادعا کرد سریع نابودش کن و نگذار زنده بماند که باعث تفرقه می شود . در آخر نیز به آنها تذکر می داد که تا قبل از مرگ من این موضوع را با کسی مطرح نکن و در پیش خود مانند یک راز پنهان نگهدار . به این ترتیب با هر دوازده پیشوا دیدار کرد و این وعده را به آنها داد که خودشان را برای بزرگی بر امت مسیح آماده کنند و آنها هم از همه جا بی خبر در فکر رهبری مردم در آینده بودند . پس از اینکه وزیر تمام کارهایش را آماده کرد و فتنه ای که آماده کرده بود را به اجرا گذاشت از آنها خواست با پیروانشان آنجا را ترک کنند تا او بتواند به عبادت مشغول باشد . وزیر پس از چند روز که به ظاهر عبادت کرد ، با نیرنگی که بکار برد خود را کشت بگونه ای که دیگران فکر کردند روح او را خداوند قبض کرده و پیش خود برده است . وزیر با نابود کردن خودش آخرین ضربه را به مسیحیان زد و آنها که فکر می کردند بزرگترین جانشین عیسی را از دست داده اند در اندوه فرو رفتند . برای مراسم وزیر ، مردم دسته دسته از اقصی نقاط دنیا می آمدند تا هم تبرکی با جنازه او بکنند و هم با او وداع کنند . خیل عظیمی از مردم در شهر جمع شدند و همه بر سرو روی خود ن ، او را به سوی مقبره با شکوهی بردند که برای او آماده کرده بودند . شهر در اندوه کاملی فرو رفته بود و همه جا به رنگ سیاه در آمده بود. بسیاری از مردم برای رسیدن به تابوت او خود را به هر دری می زدند و تعدادی از پیروانش که طاقت دوری او را نداشتند از حال می رفتند و سپس با چشمانی گریان با او وداع می کردند . یک ماه شهر در اندوه کامل فرو رفت . مردم دسته دسته برای زیارت قبر او می آمدند و از قبر او تبرک می جوییدند . اگر کسی مریض داشت برای شفا بر سر مزارش می آورد و از او می خواست که مانند عیسی او را شفا دهد .اگر برای کسی مشکل و حاجتی در زندگی پیش می آمد اولین جایی که به فکرشان می رسید که بیایند ، بر سر مزار وزیر مکار بود و این چنین مردم ساده او را مانند بت برای خود کردند بدون اینکه از ایمان او اطلاعی درست داشته باشند. پس از اینکه یک ماه از مرگ وزیر گذشت ، مردم که حالا بدون رهبر شده بودند تصمیم گرفتند که به سراغ دوازده پیشوای دینشان بروند تا ببینند که وزیر کدام یک را به عنوان جانشین خویش مشخص کرده است . هنگامی که جمعیت زیادی بر اطراف آن دوازده پیشوا جمع شدند از آنها خواستند که نایب وزیر را مشخص کنند تا آنها در کارها از او تقلید کنند . در اینجا بود که هر کدام از دوازده پیشوا مدعی جانشینی وزیر مکار شدند و برای اثبات ادعای خود طومارهای خویش را که وزیر به آنها داده بود به مردم نشان می دادند . مردم که از این حرکت گیج شده بودند تنها مشاهده گر این صحنه بودند . کم کم صحبتها بالا گرفت و برای جانشینی وزیر در بین دوازده پیشوا جدل رخ داد و طولی نکشید که هر کدام از پیشوایان با پیروان خویش برای جنگ با پیشوای دیگری که از نظر آنها دروغگو و غاصب شمرده می شد آماده شد . پس ار مدت کوتاهی از مرگ وزیر ، جنگ سختی بر سر جانشینی وزیر و رهبری مردم در بین فرقه های مختلف در گرفت به گونه ای که در یک روز خون و خونریزی اتفاق افتاد که در برابر خونی که پادشاه جهود از مسیحیان ریخته بود مانند قطره بود بر دریا . مسیحیان فرقه فرقه بودند که به جان هم می افتادند و چون مردم عادی نیز هر کدام طرفدار یک فرقه بودند همه به جان هم افتادند . خلاصه آشوبی که وزیر برای مسیحیان درست کرد ضربه ای به آنها زد که پادشاه سالها نمی تواست با جنگ و کشتار به آنها بزند . به این ترتیب پادشاه جهود با مکر وزیرش به خواسته خودش رسید و مسیحیان را به خاک و خون کشاند . حالا که داستان تمام شد لازم است چند نکته در مورد این داستان بگویم . این داستان تعصبات مذهبی و جنگ هفتاد و دو ملت را مورد نقد قرار داده است و داستان می گوید که جوهر همه ادیان یکی است و باید از نزاع و بدی دوری گزید . هر چند که دین حنیف جامع ادیان است((نام احمد نام جمله انبیاست.چون که صد آمد نود هم پیش ماست)) اما رسیدن به این آیین جامع باید بدون جنگهای مذهبی باشد . حالا که این داستان را در مورد کشتار مسیحیان گفتم شاید بد نباشد که حکایتی کوتاهی نیز تعریف کنم که در مورد چگونگی اعتقاد مسیحیان به تثلیث و قائل بودن به پدر، پسر و روح القدس هست چون می دانم بسیاری بی اطلاع هستند نسبت به این موضوع و با کنجکاوی به دنبال جوابی برای آن می گردند و چون شباهتی نیز به داستان گفته شده دارد بد نیست آنرا نیز در ادامه داستان بیان کنم . گفته می شود پس از عروج عیسی به آسمان ، پیروان او هشتاد و یک سال بر طریقه درست او بودند و تمام احکام مسیح را که از جانب خدا بود به درستی انجام می دادند .ولی پس از این مدت جنگی میان مسیحیان و یهودیان در گرفت که در آن جنگ مردی جنگاور و شجاع از یهودیان به نام بولس وجود داشت که تعداد زیادی از مسیحیان را در آن جنگ به قتل رساند و کشتار عظیمی به راه انداخت . پس از آن جنگ ، بولس دچار ترسی عجیب شد و به هم کیشان خود گفت نکند که مسیحیان بر حق باشند و ما بر باطل . که اگر چنین باشد آنها به بهشت می روند و من که این همه مسیحی را قتل عام کردم به جهنم می روم . برای همین پیش خودش فکر کرد حالا که قرار است من به جهنم بروم کاری می کنم تا آنها نیز به جهنم بروند . برای همین سوار اسبش شد که نامش عقاب بود و با آن جنگهای بسیار کرده بود و به سمت مسیحیان حرکت کرد و در راه جامه اش را پاره کرد و بر سر و صورت خویش گل و لای پاشید .هنگامی که به مسیحیان رسید به آنها گفت آیا مرا می شناسید .آنها هم گفتند نه . پس به آنها گفت من همان بولس جهود هستم که در جنگی که بین ما و شما در گرفت تعداد زیادی از شما را کشتم . حالا پشیمان شده ام و توبه کرده ام ولی از آسمان ندا آمده است که تا مسیحی نشوی توبه تو پذیرفته نمی شود . حالا من مسیحی شدم و می خواهم شما بر کار من آگاه باشید . سپس به سوی کنیسه رفت و یکسال در آنجا معتکف شد و انجیل آموخت . سپس به سوی مسیحیان آمد و به آنها گفت که بر من از آسمان ندا آمد که توبه تو پذیرفته شده و خدا از تو خشنود شده است . مسیحیان او را باور کردند و به او اعتقاد پیدا کردند . او از انجا به بیت المقدس رفت و در آنجا مردی را بر آنها خلیفه کرد که نام او نسطور بود و او را تعلیم داد که خدای و عیسی و مریم سه شخص بودند که یک خدا شدند .این تثلیث و اتحاد که مسیحیان گویند از اوست . بولس از آنجا به روم رفت و به آنها قصه لاهوت و ناسوت را تلقین کرد و گفت: عیسی انسی نبود و جسم هم نبود ولکن پسر خدا بود و در آنجا فردی به نام یعقوب را مامور کرد تا این صحبتها را گسترش دهد .سپس مرد دیگری به نام ملکا را بخواند و او را گفت: بدان که خدا عیسی بود لم یزال و لایزال . آنگه هر سه را بر خود جمع کرد و ایشان را وصیت کرد و گفت: بعد از من مردمان را دعوت کنید به آنچه که به شما آموختم و بدانید که من عیسی را در خواب دیده ام که به من گفت: من از تو راضی شدم. و من فردا خویشتن را بخواهم کشت . چون فردا شد خویشتن را به مذبح برد و خودش را کشت و آن سه مرد از پس او ، مردمان را به این سه مقاله دعوت کردند . هر یکی را گروهی متابعت کردند و میان ایشان اختلاف ها افتاد تا به امروز که کارزار و کشش در میانشان است .

داستان آفرینش زن

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟

خداوند پاسخ داد:دستور کار او را ديده ای ؟

او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد
.

بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند
.
بايد بتواند با خوردنچایی تلخ وبدون شکر و غذای شب مانده کار کند
.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از

جايش بلند شد ناپديد شود
.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند
.
و شش جفت دست داشته باشد
.
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد
.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته

باشند
.
-اين ترتيب، اين می شود يک الگوی متعارف براي آنها
.

خداوند سری تکان داد و فرمود:بله
.
يک جفت براي وقتي که از بچه هايش مي پرسد که چه کار می کنيد،

از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان
.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد
!!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد
.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگيرد
.
اين همه کار براي يک روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد
.
خداوند فرمود:نمی شود
!!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقي را که اين همه به من نزديک است،

تمام کنم
.
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با

يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد
.

فرشته نزديک شد و به زن دست زد
.
اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي
.
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی

که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
.
فرشته پرسيد:فکر هم مي تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
.
آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد
.
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی

زيادی مواد مصرف کرده ايد
.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نيست، اشک است
.
فرشته پرسيد:اشک ديگر چيست ؟

خداوند گفت:اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی،
تنهايی، سوگ و غرورش
.
فرشته متاثر شد
.
شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها

واقعا" حيرت انگيزند
.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کنند
.

همواره بچه ها را به دندان می کشند
.
سختی ها را بهتر تحمل مي کنند
.
بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند
.
وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند
.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند
.
وقتی خوشحالند گريه می کنند
.
و وقتی عصبانی اند می خندند
.
براي آنچه باور دارند می جنگند
.

در مقابل بی عدالتی می ايستند
.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمی پذيرند
.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند
.
برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
.
بدون قيد و شرط دوست می دارند
.

وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی

دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند
.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند
.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،

با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر

برايشان مهم هستيد
.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و

بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد

کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان

می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چيزهای زيادی براي گفتن و برای بخشيدن دارند

خداوند گفت:اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد

فرشته پرسيد:چه عيبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند


داستان خدا یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . شما تا کنون به خاطر ترس از خدا کمتر به دنبال دانستن داستان خدا بوده اید چون فکر می کردید که تجسس در خدا شما را به گمراهی می کشاند و یا شما را از آن بر حذر کرده اند . ولی اگر شما واقعا می خواهید او را بشناسید و یک عشق واقعی داشته باشید ابتدا باید کافر بشوید و سپس از اساس همه چیز را در مورد او بدانید که این شناختی که اکنون شما نسبت به خدا دارید شناختی است که از پدرانتان به ارث برده اید . یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که بود ، کی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . فقط آن یکی بود، که آن یکی هم در منتهای جمال بود. چرا؟ برای اینکه وجود محض بود ، وجود هم معنی زیبایی می دهد. او کل جمال بود و کل ادراک بود . او خودش هم خودش را بدون حجاب می دید ،چه چیزی می توانست در جلوی او بایستد که او خودش را نبیند؟ خودش را می دید در نتیجه خودش را در منتهای جمال دید، و از آن یکی زوج پیدا شد که لیلی و مجنون شدند (( وجودی شد از نقش دویی دوربه گفتگوی مایی و تویی دور)) خدا برای خودش اینگونه بود ((نه با آینه رویش در میانهنه زلفش را کشیده دست در شانه))خودش بود و خودش. خودش میخانه بود خودش شراب بود و خودش هم شراب خوار بود و خودش مست جمال خودش بود ((خمار عاشقی با خویش می گفتنوای عاشقی با خویش می ساخت)) وقتی در عمق وجود خودش جمال خودش را دید ، جمال که مرتبه معشوقی و معبودی بود عاشق تولید کرد . تجلی جمال بر قوه ادراک عاشقی تولید می کند . بنابراین عاشق بی قرار شد و (( تو هم در آینه بنگر تا خویشتن بپرستی)) او هم در آینه نگاه کرد یعنی در آینه ضمیر خودش و آنوقت عاشق شد و از این عاشق و معشوق تمام عالم متولد شد . تمامی عالم تجلی آن عاشق و معشوق است ، بنابراین جزءجزءعالم لیلی و مجنون هستند. دست بر هر ذره ای که بگذاری هم لیلی است و هم مجنون . و عجیب اینجاست که هر دو در آن تجلی پیدا کرده است یعنی یک وجه لیلی و یک وجه مجنون ، چون تجلی او است . بنابراین هزاران هزار و صدهزاران هزار لیلی و مجنون پیدا شد و ((ذره ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی)) پس لیلی تجلی جمال او و مجنون تجلی عاشقی او شد، بنابراین دو قطب پیدا شد یعنی عالم به دو قطب عاشقی و معشوقی تبدیل شد . قطب عاشقی شروع کرد به شعر خواندن، موسیقی، نقاشی و هنرواینها تمام محصولات قطب عاشقی است . حالا با این تعریف معانی و اسرار تمام اساطیر، لطائف ادبیات و عرفان برای شما روشن می شود که چرا اینها این حرفها را زدند، چرا موزه ها نه تا دختر هستند ، برای اینکه تجلی جمال هستند، آن تجلی جمال است که موسیقی تولید می کند، نقاشی تولید می کند، شعر می گوید و تمام اینها را او سفارش می دهد((به بلبل کرد اشارت گل.که او اشعار تر گوید)) او اشاره می کند که شعر بگو، شعرها را گل در دهان بلبل می گذارد، بلبل از فیض گل آموخت سخن، وگر نه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش . تمام هنرها زاده جمال است و جمال یعنی لیلی عالم ، بنابراین آن یکی آدم و حوا را خلق کرد تا تجلی این دو بخش خود او باشد . آدم عاشق شد و حوا هم معشوق شد و وجه ادراک به آدم رسید چون عاشق باید ادراک کند ، فهم داشته باشد ، آگاهی داشته باشد، شناخت داشته باشد، معرفت داشته باشد، اسماء را بداند، لطایف جمال را بشناسد . ولی معشوق ومی ندارد این چیزها را بداند . معشوق صرف جمال است تمام کارهای که عاشق می کند همه به نفع معشوق تمام می شود . بنابراین آن یکی خواست خودش را در آینه عالم ببیند و با خودش جاودانه عشق بازی کند . الان هم ، همین کار را دارد انجام می دهد . اگر بپرسند عالم چیه؟ عالم عشق بازی جاودانه خدا با خودش هست. من و تو این وسط چه کاره هستیم؟ ما اینجا کاری نداریم(( به جزء بیهوده پنداری نداریم))و یا (( همان بهتر که ما در عشق پیچیم.که با این گفتگو هیچیم هیچیم)) و باز هم ((جمال اوست هر جا که جلوه کرده.ز معشوقان عالم بسته پرده)) بنابراین یک فروغ رخ ساقی که در جام عالم افتاد_ آن یکی که در ابتدا دو وجه داست_ سبب شد که این همه غوغا و وجه در جهان پیدا شد . بنابراین آدم را اول خلق کرد چون آدم تقدم دارد زیرا که ادراک کرد و جمال را دید، یعنی آن وجه نا متناهی در ذات را نگاه کرد و حوا را دید، اولین بار آن آدم_ که آفریننده همه آدمهاست_ حوا را دید و عاشق شد. حالا اروپاییها می گویند که وقتی آدم اولین بار حوا را دید چه به او گفت ؟گفت :(( مادام آی آدم)) یعنی اینکه من آدم هستم و خودش را عرضه کرد . خداوند به محض مشاهده جمال خودش ، آفرید . اصلا این مشاهده، عامل آفرینش بود. مشاهده هزار چیز خلق می کند، یک گوشه ابرو باعث می شود هزار کتاب نوشته شود ، با یک کمپوزیسیون یا ترکیب هزار جلد کتاب نوشته می شود . اینکه شکسپیر گفت که آکادمی آنجاست و بروید در چشمان یک زن و در چشمان یک زیبایی مطالعه کنید، یعنی آکادمی آنجاست، علوم آنجاست، کتابخانه ها آنجاست و همه کتابها را دارند از روی زیبایی یک چشم می نویسند . خداوند در حقیقت خودش را به آدم داد ، چیزی بیشتر از خداوند هست؟ همه چیز در برابر او کم است ، فقط خداوند است که زیاد است. پس خودش را به آدم داد ، یعنی جمال خودش را، عشق خودش را، معشوقیت خودش را در آن مرتبه معشوقی حوا گذاشت و به آدم داد. پس آن آخر کثرت که به کوثر تعبیر می شود را به آدم داد و گرنه دنیا که قلیل است و هر آنچه که فکر کنید در این عالم برای انسان وجود دارد کم است. پس تمام چیزی که وجود دارد غیر از خدا هیچی نیست((از خدا غیر از خدا خواستن.ظن افزونیست، کلی کاستن )) خیال کردی چیزی که از خدا می خواهی زیاد است ، از او غیر از خودش را خواستن کم خواستن است . پس او به ما کوثر را داد و حالا ما باید در جواب چیزی که او به ما داده با شوق و تمام وجود او را بخوانیم . و هر چه را نیز داریم برای او قربانی کنیم برای اینکه هر چیزی که کم است باید برای او قربانی بشود که زیاد است . پس این عمر اندک که یک ثانیه از آن را با میلیونها تومان که شما اگر بخواهید بدهید تا به آن اضافه شود خدا قبول نمی کند را قربانی او کنید تا شما هم از کم به بسیار برسید که هر آنچه از این دنیا از او ، برای خود می خواهید ، دانید که اندکی بیش نیست و همیشه او را ، از خودش بخواهید که سودمندترین معامله این است و در آن هیچ ضرری وجود ندارد .

داستان پادشاه و شاهزاده خانم

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

این داستان یک پادشاهی است که همه چیز دارد . قدرت دارد ،جمال دارد ، کمال دارد ، گنجهای عالم را دارد. ولی با اینکه همه اینها را دارد یک بیماری هم دارد . بیماری او هم این است که از زن خوشش نمی آید و اصلا دوست ندارد زنی را در نزدیکی خودش ببیندو حالت انزجار خاصی نسبت به ن پیدا کرده بود که حتی از دیدن آنها و شنیدن اسمشان ناراحت می گشت .اطرافیان پادشاه که سرگشته و حیران این بیماری بودندبرای درمان این بیماری اطبا را دعوت می کنند و از همه دانشمندان می خواهند که علاجی برای این بیماری پیدا کنند ولی موفق نمی شوند . بعد از مدتی که درمان اطبا اثر نمی کند و از علم و دانش آنها نا امید می شوندبه سراغ جادوگران و دعا نویسان و رمالها می روند ولی اینها هم اثری نمی کند .

پس از مدتی که از این بیماری پادشاه می گذرد نه اینکه پادشاه درمان نمی شود بلکه اوضاع پادشاه بدتر شده و بیشتر از زنها متنفر می شود و برای همین دستور می دهد تا تمام ن را از شهر بیرون کنند .(این رمز این است که دنیا امروزی اینگونه شده است . دنیا دارد از گوهر حوا خالی می شود . این را در سال 1317 اشپرینگلر و الیوت متوجه شدند اینها کسانی هستند که افول غرب را نوشتند اینها کم کم متوجه شدند که آن معنی و آن حقیقت حوا و آن عشق دارد از بین می رود و همه دارند سودا گر می شوند . حقوقی که خانمها گرفتند در این سالهای دراز ، حقوق زن بودن نبود بلکه حقوق مرد بودن بود . یعنی گفتند که حوا را بدهیم تا ما هم مرد باشیم . حق مرد بودن را گرفتند نه حق زن بودن و اینگونه بود که ن گوهر عالی حوا و زن بودن را برای مرد شدن به مفتی از دست دادند)

حالا این پادشاه بیماری را گرفته که بیماری قرن است . حالا چه کسی این بیماری را درمان می کند ؟ یک هنرمند . در آن گیر و دار که همه ملول و غصه دار بودند و از درمان پادشاه عاجز شده بودند یک نقاشی وارد شهر می شود و از اهالی شهر سئوال می کند که در شهر چه خبر است ؟ چرا همه غصه دارند ؟ چرا همه ناراحتند؟ اهالی شهر هم داستان را برایش تعریف می کنند و از بیماری پادشاه برای او می گویند و از اینکه تمام ن شهر را از شهر بیرون کرده است .

مرد نقاش با شنیدن داستان به اهالی شهر گفت شما غصه نخورید که من خودم این بیماری را معالجه می کنم . مردم شهر با تعجب نگاهی به نقاش کردند و گفتند که تو چگونه می توانی پادشاه را درمان کنی در حالیکه تمام اطبا و دانشمندان نتوانستند چنین کاری بکنند . مرد نقاش لبخندی زد و گفت : شما را کاری به این موضوع نباشد فقط شما مرا به حضور پادشاه ببرید بقیه کارها را خودم انجام می دهم . مردم شهر به نقاش گفتند که پادشاه اگر در نقاشیهای تو ع ببیند سرت را از بدن جدا می کند مرد نقاش هم در جواب گفت: که نترسید من به او ع نشان نمی دهم فقط به او عکس گل و بلبل و آهو و جنگل و درخت ومنظره و نشان می دهم وزن به او نشان نخواهم داد. هنگامی که نقاش شرط راقبول کرد او را به درگاه پادشاه بردند .

قبل از ورود مرد نقاش به بارگاه پادشاه ، پادشاه از انهایی که مرد را آورده بودند سئوال کرد که آیا به او گفته ایدکه در نقاشیهایش نباید از زن اثری باشد ،همه گفتند بله و فقط قرار است به شما منظره نشان بدهد . پادشاه اجازه وارد شدن به مرد را داد .

مرد نقاش همراه خودش یک آلبوم از نقاشیهای خودش را برای پادشاه آورده بود تا آنرا به پادشاه نشان بدهد . مرد نقاش تعدادی از نقاشیها را به پادشاه نشان داد و همینطور که آلبوم نقاشیهایش را ورق می زد ،در میان نقاشیها ، نقاشی یک شاهزاده خانم بسیار زیبا را نیز در وسط گل و گیاه و منظره قرار داده بودکه از زیبایی نظیر و مانند نداشت و عقل و هوش انسان را به یکباره می برد.(حالا لازم است اینجا یک پرانتز برای خواننده عزیز باز کنم و آن هم این است که شما فکر نکنید که شعرهای حافظ دلبری می کند . شما خیال نکنید که شعرهای حافظ صحبت بهارو گل و بلبل و منظره و است بلکه در وسط این گل و بلبل و یک نقاشی دیگری هست . وسط این منظره یک کسی هست که باید آنرا دید.(( رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید ))اینها صحبت بهارو سبزه و . نیست در این اشعار یک کسی پنهان است(( تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شدهر جا که نشستی چون فردوس برین شد ))پس باید همیشه آن نقاشی و آن عکس را در میان مناظر و طبیعت بیابیم و گرنه گمانی بیش نبردیم .)

پادشاه با دیدن عکس این شاهزاده خانم ناگهان بیهوش شد . با بیهوش شدن پادشاه همه نگران پادشاه شدند و هر کسی می خواست برای بهوش آوردن پادشاه کاری انجام بدهد نقاش با استفاده از ان شلوغی از اتاق خارج شد .

پادشاه را به هر زحمتی بود بهوش آوردند ، پس از مدتی که گذشت و حال پادشاه بهبود یافت و به خودش آمد از ملازمین خود سراغ نقاش را گرفت . زیر دستان پادشاه که در آن شلوغی متوجه خروج مرد نقاش نشده بودند در آن هنگام فهمیدند که نقاش رفته است . پادشاه که متوجه شده بود مرد نقاش رفته به افرادش دستور داد که نقاش هر جا که هست او را بیابند و او را نزد پادشاه ببرند وگرنه خودشان سرشان را به باد خواهند داد و اگردست خالی باز گردندپادشاه دستور خواهد داد که سر همه را قطع کنند .

زیر دستان شاه که فکر می کردند پادشاه قصد دارد سر نقاش را قطع کند با عجله از اتاق بیرون آمدند تا او را بیابند چون فکر می کردند که نقاش از ترس پادشاه فرار کرده است ولی هنگامی که از اتاق بیرون آمدند متوجه شدند که مرد نقاش بیرون اتاق نشسته است و منتظر آنهاست . مرد نقاش با دیدن انها پرسید که آیا پادشاه به هوش آمده است که آنها جواب مثبت دادند و به او گفتند که به دنبال تو می گردد و می خواهد سر تو را قطع کند و او را پیش شاه بردند .

هنگامی که مرد نقاش به حضور پادشاه رسید پادشاه ابتدا به او گفت که خیالت راحت باشد که با تو هیچ کاری ندارم و تو در امن و امان هستی . مرد نقاش به پادشاه نگاهی کرد و گفت این را میدانم . سپس پادشاه به نقاش گفت : اگر من تمام گنجهایی که دارم و یا تمام تاج و تخت و هفت اقلیمی که دارم را به تو بدهم بهای این یک نظری که من او را دیدم نمی شود . (واقعا هم همینطور است که اگر دو دنیا را به آدم بدهند به اندازه یک نظر او را دیدن نمی شود . تمام ثروت مولانا این بود که یک نظر او را دید . مردم می گویند که شمس در گوش مولانا چه گفت . هیچی نگفت بلکه به او نشان داد چون مولانا همه اینها را شنیده بود دیدنیها را به او نشان داد آوردش دم پنجره سماء و به او چیزهایی که شنیده بود را نشان داد(( پنجره ای شد سماء سوی گلستان دل.چشم دل عاشقان بر سر آن پنجره))و(( گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیستاز ره مشو به عشقی که آن است آن یکی))و(( خیال روی تو در هر طریق همره ماست))این چیزهایی بود که به مولانا نشان داد .)

پادشاه به مرد نقاش گفت که حالا بگو ببینم این عکس چه کسی است ؟ مرد نقاش طفره رفت و در جواب گفت:که این کسی نیست من همینطور که یک روز یک جا نشسته بودم همینطور قلم را برداشتم و یک چشم و ابرویی و زلفی برای خودم کشیدم . پادشاه که فهمید مرد نقاش طفره می رود به او گفت: که حرف اضافه نزن که این چشم و ابرو و زیبایی نمی تواند مال کسی نباشد و تو همینطوری این را کشیده باشی پس حقیقت را از من پنهان نکن و راستش را بگو . ( و این واقعا حقیقتی است مثلا مردم فکر می کنند که شعر سعدی مانند بقیه اشعار شاعرانی است که در مورد طبیعت صحبت کرده اند و شعر سعدی هم فقط از گل و بلبل و منظره صحبت می کند ،نمی دانند که این یک حقیقتی را دارد بیان می کند .شاعران امروزی خیال کردند که اگر ماه و خورشید و فلک و گل و بلبل را با هم جمع کنند این اسمش شعر می شود ،سعدی گفت:((من چشم بر تو، همگان گوش بر منند))به این دلیل مردم از شعر سعدی خوششان می آید چون چشم سعدی به او افتاده است .)

در ادامه پادشاه به مرد نقاش گفت این کسی نیست که تو ندیده باشی ( چون آنهایی که دیدند با آنهایی که ندیدند فرق می کنند در ادبیات در موسیقی در نقاشی در هنر آنها که او را دیدند آثارشان با آنهایی که ندیدند و در این زمینه ها کار کرده اند خیلی فرق می کند . کسانی که او را دیدند آثارشان همه مارک دارد مانند مولانا که گفت(( ما در نماز سجده به دیدار می بریم ))در حالی که آنهایی که ندیدند سجده به دیوار می برند ) به هر حال پادشاه به مرد نقاش گفت تو این را دیده ای و باید برای من تعریف کنی و بگویی این نقاشی چه کسی است؟ مرد نقاش که دید چاره ای ندارد گفت :حالا که اصرار داری برایت تعریف می کنم . این نقاشی یک شاهزاده خانمی است که در یک نقطه دور و در آن سوی کوه قاف زندگی می کند . پادشاه به مرد نقاش گفت: چقدر تا به آنجا راه است .مرد نقاش گفت : باید شش ماه برویم تا به او برسیم . پادشاه که از دیدار آن شاهزاده مست بود گفت: همین الان حرکت می کنیم .چون طالب شده بود ( طالب به کسی می گویند که عطری ، بویی و یا عکسی از خدا توسط یک صاحب نظر به او نشان داده شده باشد و او با دیدن آن به دنبالش راه می افتد حالا می خواهد شش ماه دیگر برسد و یا شش سال دیگر ، ولی طالب به حرکت در می آید .)

پادشاه به خدم و حشم دستور داد که آماده حرکت باشند و بعد به مرد نقاش گفت: حالا به عنوان هدیه چه چیز برای او ببریم؟ چه گنجی برای او ببریم ؟ چه طلا و جواهری به حضوراو ببریم ؟مرد نقاش لبخندی زد و گفت: این چیزهایی که تو می خواهی آنجا ببری ریگ بیابان است. این چیزها در آنجا زیاد است و ارزشی ندارند که حالا تو می خواهی به عنوان هدیه به آنجا ببری . پادشاه غصه دار شد و گفت: پس شرایط آن شاهزاده خانم چه چیزی هست ؟ من چه کاری انجام بدهم که او نظرش به من جلب بشود ؟ مرد نقاش در جواب گفت: برای رسیدن به او فقط یک راه وجود دارد و آن هم این است که تو فرصت داری که بیست سئوال در بیست روز از او بکنی که اگر او نتواند یکی از آنها را جواب بدهد تو می توانی او را به دست بیاوری و اگر هم تمام بیست سئوال تو را جواب بدهد تو دیگر راه برگشت نداری و در آنجا باید بمانی و یکی از نوکران درگاه او باشی و پادشاهی را فراموش کنی و در آنجا نوکری کنی . پادشاه با خودش گفت چه بهتر که آدم در بارگاه این شاهزاده خانم مستخدم و نوکر باشد حداقل یک گوشه نگاهی بعضی اوقات به ما می کند، هر چند که نتوانسته باشم او را بدست بیاورم .

بالاخره راه افتادند و پادشاهبه دانشمندانش دستور داد در همان ما بین راه بیست سئوال طرح کنند تا از آن شاهزاده خانم بپرسند ، و دانشمندان هم بیست داستان به صورت معما طرح کردند تا اینکه شاهزاده نتواند یکی از آنها را جواب بدهد و آنها بتوانند در محضر شاه رو سفید شوند و به پاداشی برسند و پادشاه هم به آن شاهزاده خانم برسد و ن شهر هم بتوانند به شهر بازگردند .( حالا آن شاهزاده خانم رمز جمال الهی است مگر می شود سئوالی از او کرد که نتواند جواب بدهد ، هر جا در ادبیات شنیدید که دختر پادشاه چین بدانید که منظور همان خدا است چون وجه جمال خداوند را به دختر پادشاه چین تعبیر می کنند(( دیدم که ندیدی رخ آن دختر چینی.از گردش او گردش این پرده نبینی؟ ))و یا(( تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف اومن از سفر دراز خود عزم وطن نمی کنم)))

پس از شش ماه و یا شش سال بالاخره کاروان پادشاه به بارگاه آن شاهزاده خانم رسید. هنگام ورود پادشاه به آن بارگاه،پادشاه و اطرافیانشاز آن عظمت و جبروت آن بارگاه ،از تعجب دهانشان باز مانده بود و چون تا کنون چنین شوکتی را از کسی ندیده بودند ، غرق در حیرت مانده بودند و از آن همه شکوه و زیبایی از خود بی خود شده بودند و هیچکس حال خودش را نمی فهمید .

در حیاط آن قصر مردم زیادی جمع بودند و همه هم خواستار آن شاهزاده خانم بودند . تعدادی حالت شکست خورده داشتند و تعدادی هم منتظر نوبتشان بودند تا به دیدار آن شاهزاده خانم نائل شوند . پادشاه که پیش خودش فکر می کرد که چون پادشاه است و مقامی دارد لازم نیست منتظر بماند و هر وقت دوست داشت می تواند به حظور شاهزاده برسد به جلوی درب رفت و به نگهبان آنجا گفت: که بروید به شاهزاده خانم بگویید که خاقان بن خاقان بن خاقان بن.و سلطان بن سلطان بن سلطان بن.و همینطور القابش را می گفت آمده استو می خواهد شاهزاده خانم را ببیند . نگهبان پوز خندی به پادشاه زد و به پادشاه گفت: برو سر جایت بنشین وفضولی نکن و منتظر نوبتت باش که در اینجا این مقامهایی که گفتی ارزشی ندارد و باید منتظر اذن او باشی تا اجازه دخول به تو بدهد .( یک نکته ای را لازم است در میان داستان تذکر بدهم که معلوم است که حافظ هم برای دیدن این شاهزاده خانم رفته است چون می گوید(( در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند. اقرار بندگی کن و اظهار چاکری))و او هم آن عظمت بارگاه را دیده است.)

پس از مدتی که پادشاه به انتظار نشست نوبتش شد و به حضور شاهزاده خانم شرفیاب شد، پادشاه با دیدنشاهزاده خانم از خود بی خودشد و از زمین و زمانبریده شد و چنان غرق درزیبایی و عظمت شاهزاده شده بود که تا مدتی هیچ چیزی را در اطرافش احساس نمی کرد و زمانی که شاهزاده از اوخواست که سئوالش را مطرح کند به خود آمد . پادشاه با خوشحالی که دقایقی دیگر با سئوالهای سختی که می پرسد و شاهزاده خانم نمی تواند جواب بدهد او را به دست می آورد سئوال اول را از او پرسید . شاهزاده خانم هم به سرعت به او جواب داد و پادشاه و دانشمندان او را به تعجب وا داشت . خلاصه آنکه نوزده روز اینکار ادامه پیدا کرد و شاهزاده خانم تمام سئوالات را جواب داد و کاروان پادشاه همه غمگین شده بودند چون هر سئوال و ترفندی که می زدند شاهزاده خانم به سرعت جواب می داد و عقل هیچکدام به جایی نمی رسید که چه سئوالی طرح کنند تا او نتواند جواب بدهد .

روز بیستم که شد پادشاه در گوشه ای برای خودش خلوت کرده بود ، او که آن همه زیبایی شاهزاده خانم را دیده بود و مبهوت زیبایی او شده بود دیگر نمی توانست دست از او بکشد و از طرف دیگر راهی هم پیدا نمی کرد تا او را به دست آورد و هر چه خود و دانشمندانش سعی کرده بودند سئوالی مطرح کنند که او نداند نتوانسته بودند .و از ناراحتی و غصه فقطبه ان فکر می کرد که چه سئوالی طرح کنم تا او نتواند جواب بدهد . هنگامی که در افکار و ناراحتیخودش غرقشده بود، ناگهان صدای یک سروش و هاتفیاو را به خود آورد که به اوآموزش داد چه سئوالی مطرح کند که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد. پادشاه با شنیدن این صدا به خودش آمد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .با خوشحالی بهدانشمندانش گفت: که دیگر نمی خواهد شما سئوالی طرح کنید سئوال آخر را خودم از او می پرسم . دانشمندان با تعجب نگاهی به او انداختند و با خود گفتند که ما با این همه دانش و علم نتوانستیم سئوالی بیابیم که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد ان وقت پادشاه می خواهد چه سئوالی از او بکند که او نداند ؟

به هر حال روز بیستم به حضور شاهزاده خانم رفتند و شاهزاده از پادشاه خواست که سئوال آخر و بیستم را از او بپرسد . پادشاه لبخندی زد و شروع کرد به داستانی را تعریف کردن که در دیاری پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور بود و ن را آدم حساب نمی کرد، تا اینکه آنها را از شهر بیرون کرد این ناراحتی ادامه داشت تا نقاشی امد و به او یک نقاشی نشان داد که داخل آن عکس یک شاهزاده خانمی بود که پادشاه عاشق او شد و برای رسیدن به آن باید یک سئوالی از اومی پرسیدکه او نتواند جواب بدهدو منبتوانم او را به دست بیاورم( در اصل داستان خودش را مطرح کرد) و حالا از شما این سئوال را دارم که من چه سئوالی از او بکنم که او نتواند جواب بدهد ؟

شاهزاده خانم با شنیدن این سئوال لبخندی می زند و شروع می کند به دست زدن برای پادشاه و با اینکار هلهله و شادی تمام قصر را بر می دارد و همه متوجه می شوند که کسی توانسته شاهزاده خانم را به دست آورد . چون اگر می خواست به این سئوال جواب بدهد که سئوال بعدی را نمی توانست جواب بدهد و اگر هم جواب نمی داد که این سئوال را جواب نداده بود( البته در این سئوال رمزی وجود دارد که در ادامه متوجه آن می شوید و گرنه مگر می شود سئوالی باشد که او نتواند جواب بدهد )

پس از این سئوال شاهزاده خانم به کنار شاهزاده آمد و هر دو دست به دست از قصر خارج شدند . در میان راه شاهزاده خانم چیزهایی برای پادشاه بیان کرد که پادشاه دهانش از تعجب باز ماند و آن از این قرار بود که این حوادث همه مانند یک تئاتر بوده و شاهزاده خانم خودش عاشق پادشاه بوده و آن نقاش را خودش به سراغ پادشاه فرستاده است تا جمال خودش را به پادشاه نشان بدهد، و آن هاتف و سروشی که به پادشاه یاد داد چه سئوالی را بپرسد تا شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد را خود شاهزاده خانم به سراغ پادشاه فرستاده بود و تمام آن قصه را شاهزاده خانم طراحی کرده بود تا به پادشاه برسد.

پادشاه که از آن همه مهربانی و خوبی در تعجب مانده بود از خود در تعجب شد که چگونه تا کنون پی به این همه خوبی و مهربانی نبرده است و ناراحت که این همه وقت را برای در کنار شاهزاده بودن از دست داده است . ولی شاهزاده خانم به او امیدواری داد و به او قول داد که این با هم بودن هیچ وقت پایان نمی پذیرد و همیشه باقی است . پادشاه عشق و علاقه ای که شاهزاده خانم به او داشت را باور کرد و برای همیشه در کنار او ماند و از آن همه لطف و صفا و مهربانیبرای همیشهاستفاده کرد .

حالا که داستان تمام شد اجازه بدهید من یک نتیجه گیری کوچکی از این داستان بکنم و آن این است که بعضی از ما فکر می کنیم که ما انسانها عاشق خدا هستیم و مثلا یک نمازی می خوانیم و او را ستایشی می کنیم و یا دعایی می خوانیم اینگونه عشق خودمان را نشان می دهیم ،این مانند آن طلا و جواهری می ماند که پادشاه می خواست برای شاهزاده ببرد که در برابر بارگاه او هیچ است در حالی که عشق خدا را شما مقایسه کنید با علاقه ای که ما نسبت به او داریم .او برای رسیدن به عشق خودش صدوبیست و چهار هزار پیامبر و نقاش برای ما فرستاده که عکس او را به ما نشان بدهند((صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم))و جالب اینجاست که هر چی نقاش می فرستد و خودش را به ما نشان می دهد و یا به قول معروف به ما تلفن می کند ما جواب او را نمی دهیم . این همه آیات و بینات را زده به دیوار، این همه شعور و این همه ظهور و شواهد را به ما نشان داده است و چرا ما آدمها به او شک می کنیم تمام عالم گواه عظمت اوست و((زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان))فهمیدیم که او عاشق ما است و پیامبران و هنرمندان را برای ما می فرستد که عکس او را به ما نشان بدهند، و ما بفهمیم همه چیز او است(( به بهانه های شیرین، به ترانه های رنگین.ز من آفرید یک دم ، مه خوب خوش لقا را))خدا به نقاشانش گفت که بروید به مردم بگویید که به پیش من بیایند((تعالو قل تعالو قل تعالو گفت حق.ما به جرگه حق تعالان می رویم)). پس متوجه شدیم که او دائم دارد از ما دلبری می کند تا پیش او برویم و در کنار او باشیم و هیچ کاری هم در دنیا بهتر از دلبری نیست و این بهترین کار است .مثلا سعدی که این همه دلبری می کند برای این است که خودش می گوید((نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم نامت را اندر دهن پیر و جوان اندازم)). تمام کار پیامبران و دانشمندان و هنرمندان همین بوده است که برای او دلبری کنند پس به خودمان بیاییم و قدر این عشق الهی را بدانیم و ما هم عاشق او باشیم و کمی از عشق او را جواب بدهیم که در اصل با عشق به او خودمان را نجات می دهیم و اینها تمامش بهانه رسیدن به اوست .


میهمانی آدم شدن(داستان های ما و سوره الرحمن4)

می خواهم دست، پا، چشم، گوش و تمام اعضایم را بر سر سفره عقل مهمان کنم. می خواهم قلبم را از سر سجاده عشق بلند کرده و بر بلندای سکوی تعقل بنشانم تا ببیند فرقی میان قلب و عقل نیست و هر دو در یک جهت در حال حرکتند. می خواهم ضیافت با شکوهی بر پا سازم. مهمانی خلیفه الله ای.

نویسنده: سمیه افشار

خلقت آدم

خَلَقَ ٱلْإِنسَٰنَ مِن صَلْصَٰلٍۢ كَٱلْفَخَّارِ (الرحمن/14)
انسان را از گِل خشکیده ای همچون سفال آفرید

می خواهم جسم را از اعماق وجودم بیرون کشم و مهمانی بزرگی ترتیب دهم. مهمانی آدم شدن. آدم شدن تمام اعضایم. آدم شدن خودم. می خواهم ضیافتی بر پا کنم و آدم شدنم را به جشن بنشینم. آخر فهم چرایی و چگونگی زیستن بزرگترین فهم عالم است.
می خواهم دست، پا، چشم، گوش و تمام اعضایم را بر سر سفره عقل مهمان کنم. می خواهم قلبم را از سر سجاده عشق بلند کرده و بر بلندای سکوی تعقل بنشانم تا ببیند فرقی میان قلب و عقل نیست و هر دو در یک جهت در حال حرکتند. حتی می خواهم عقلم را از بلندای غرور به زیر کشم و در کنار دیگر اعضاء بنشانم تا بفهمد دیگر اعضاء چگونه فرامینش را عمل می کنند.
می خواهم ضیافت با شکوهی بر پا سازم. مهمانی خلیفه الله ای.
امروز می خواهم تاج بندگی بر سر گذارم و خود را بنده یک اله بنامم. می خواهم از بند اله ها رهایی یابم و عبد یک اله گردم. می خواهم بنده آنی شوم که باید در بندش باشم.
اعضای بدنم واقفند به رمز و راز مهمانی. اما با عقل و قلبم چه کنم؟!! هر یک سازی جدا می نوازند.
غبار از روی عقل می زدایم. با صدایی آهنگین بیدارش می کنم. آهسته چشم می گشاید. چشمان خواب آلودش می ترساندم. نکند هرگز از خواب بر نخیزد؟
دوباره صدایش می کنم. از آهنگ صدایم خنده ام می گیرد.آنقدر ملایم و دلنواز است که بسان نوازش مادرانه جانبخش است.
عقل نگاهم می کند.چشمان زیبایش را باز و بسته می کند و با لبخندی دلنشین پاسخ می دهد.
می گویم <<ضیافتی بر پا شده. مهمانی خلیفه الله است. می خواهد تاجگذاری کند. برخیز تا با هم بر سر سفره بندگی اش بنشینیم که بدون تو او نمی تواند تاجی بر سر گذارد>>. خنده اش می گیرد. می گوید تا کنون در چنین مهمانی حضور نداشته. راست می گوید این اولین مهمانی است و شاید آخرین.
می گویم <<برای اولین بار است که می خواهد تاج بندگی بر سر گذارد تا عبد شود، عبد الله>>.
و باز می گوید <<او سال هاست مرا ترک گفته، چه شد که امروز به یاد من افتاد؟!!>>
نمی دانم چه پاسخ دهم. فقط آهسته نزدیک گوشش می گویم <<آخر او امروز فهمیده کیست. تازه چرایی خلقتش را فهمیده و تازه درک کرده رمز خلقت تو در چیست. امروز فهمیده تو بزرگترین نعمت خدایی و برای داشتن تو باید شکر گذارد. اگر تو نباشی او هرگز نمی تواند تاجگذاری کند. اگر نباشی او هرگز عبد نمی شود. برخیز تا برویم>>.
آرام بلند می شود. وقارش تنم را می لرزاند. به آرامی گام برمی دارد. آرامش درونش از نحوه راه رفتنش هویداست. به او می گویم <<در این مدت که خواب بودی چگونه تفکر و تدبر فراموشت نشده؟>> می خندد. اما با وقار. حتی خندیدنش هم متفکرانه است. پاسخ می دهد حتی خوابیدنم نیز عاقلانه بوده است. خداوند مرا به منشاء نور خود پیوند زده. برآمده از اویم. من عقلم، اول مخلوق عالم>>.
این بار گریه ام می گیرد. آخر چگونه آدم خود را خلیفه الله می نامد و تجلی علم خدا را کنار نهاده و دعوت به سکوت می کند؟!!
نگاهم می کند. برق نگاهش نافذ است. مو بر اندامم راست می شود. آهسته می گوید <<من هرگز نخوابیدم. فقط ساکت شدم. آن هم تا اندازه ای. اگر امروز فهمیده کیست و رمز خلقت را فهمیده و دعوتم کرده، از ذات خودش نیست. من همیشه با او بودم. اما او مرا نمی دید و به کارم نمی گرفت>>.
سر به زیر انداخت و بر سرعت گامهایش افزود. شاید می خواست زودتر برسد. آخر ثانیه ها هم با ارزش بودند. سر یک دو راهی ایستاد. پرسید <<آیا همه دعوت شده اند؟>> گفتم <<آری. همه>>. سراغ قلب را گرفت. گفتم<<او نیز دعوت شده ولی هنوز صدایش نکرده ام>>. خندید اما عاقلانه. گفت<< با هم برویم. آخر قلب را عادت هایی است که من از آن آگاهم. باید با لطافت با او سخن گفت>>.
چند گام که رفتیم صدای تپش های قلب به گوش رسید. آرام و منظم بود. کنارش نشست و آهسته صدایش کرد. چشمان قلب هنوز بسته بود اما تپش های نامنظم خبر از حال درونش می داد. عقل داستانی را شروع کرد. داستان خلقت بشر. از روزگاری گفت که خداوند قلب را محرم اسرار نامید و آن را مقدس کرد تا تنها محمل تجلی خداو یاد او باشد.
قلب چشمانش را گشود. قطره اشکی همچون مروارید غلطان از چشمانش چکید. آهسته گفت <<تو نیز می دانی که من تنها جایگاه یگانه اله و رب عالم بودم و او مرا جایگاه هوس های خود کرد؟>> عقل با اشاره ای او را به سکوت دعوت کرد و گفت <<تو می خواهی محمل مهر یار شوی و خاضع و خاشع در برابرش؟ می خواهی او را ببینی و به سان گذشته مهرش را در دل بپرورانی؟>> صدای تپش های تند قلب حال درون را خبر می داد. خندید و گفت <<آری، می خواهم. اما چگونه؟>> عقل گفت <<برخیز که امروز ضیافتی بر پا شده. خلیفه الله می خواهد تاج بندگی بر سر نهد. بشر فهمیده کیست. می خواهد عبد شود و بندگی الله کند.>>
و اینجا بود که فهمیدم در قلب رقتی هست که در عقل نیست. آخر همین چند جمله کافی بود تا قلب مشتاق از جای برخیزد و خود را دوان دوان به ضیافت برساند.
مهمانی آغاز گشت. ضیافتی با شکوه. بشری از جنس خاک، خاک چسبناک. گِلی از گِل های سرزمین های مختلف. نشسته بربلندای سکوی انسانیت.
عقل در سمت راست و قلب در سمت چپش جای گرفتند و هر یک از اعضاء به سمتی رفته و نظاره گر شدند.
عقل گفت <<زبان در کام کش که امروز من و قلب شایسته آنیم که تاج بندگی بر سرت گذاریم اما به چند شرط. اول بگو کیستی و از کجا آمده و به کجا می روی؟>> و بشر شروع کرد. با صدایی بلند تا همگان بشنوند.
خود را آدم نامید. آدمی که از گِلی چسبناک آفریده شده، و در عالم خلق زمانی نطفه بوده و بعد تکه گوشتی که تا مدتها قابل ذکر نبوده و بعد در هیات آدمی پا به عرصه گذارده. خودش می گفت و اشک می ریخت. شاید به یاد می آورد چه بوده و چه شده، چه کرده و چه نکرده.
گفت طفلی بودم خردسال که یارای جنبیدن نداشتم. مادر مرا از شیره جانش غذا داد و با مهر بزرگ کرد. جوانی شدم بالغ و بعد از چند صباح که گرد پیری بر رخسارم نشیند هوش و حواس از کف داده و عاقبت می میرم و مهمان خاک می شوم و جسمم دوباره به خاک باز می گردد و روحم به سوی اله ام رجعت می نماید تا در روز بعث دوباره محشورم سازد.
عقل به سخن آمد و گفت <<این اعضاء و جوارح به چه کارت می آیند؟ چرا تو را با آنها زینت داده اند؟>> و بشر سر به زیر انداخت و گریست. پس از دقایقی گفت <<دست را عطایم کردند تا دستگیرم از همنوع خود به وقت گرفتاری. تا دست خدا باشم در زمین. یاری کننده محتاجان. پاهایم را برای راه رفتن در مسیر هدایت عطایم کردند تا نایستم. تا قدم در راه سعادت گذارده و اینگونه از شکر گزاران باشم. چشمانم برای دیدن نشانه های هدایت به من عطا شدند تا مسیر را از غیر مسیر باز شناسم، خوبی را از بدی، زشتی را از زیبایی تفکیک کنم. تا بصیر شوم. گوش هایم برای شنیدن ندای حق به من بخشیده شدند تا صدای کاینات را بشنوم که همگی به یک صدا یک اله و رب را ثنا می کنند. زبانم را در کام قرار دادند و دو لب را محافظش تا دیده ها و شنیده هایم را به جا و به موقع بازگو کنم. تا تنها ذکر خدا کند برای بیدار سازی اعضاء>>.
بعد با صدایی بلند فریاد زد <<اما شاهد باشید که من آنگونه رفتار نکردم. دست و پایم را در مسیر هدایت و یاری ستمدیده به کار نگرفتم و چشم و گوش را فرمان دادم تا ببینند و بشنوند آنچه که نباید، زبانم را آزاد گذاشتم تا بچرخد و سخن گوید اما نه در مسیر بندگی خدا>>
صدای هق هق گریه قلب بلند شد. عقل به آرامش دعوتش کرد. آخر خوب می دانست که اگر آرام نگیرد از تپش خواهد ایستاد و از کار افتادن قلب یعنی ناتمام ماندن ضیافت. یعنی بنده نشدن بشر. یعنی خسران.
بشر ادامه داد <<حال می فهمم که چگونه با دست خویش تاج بندگی را پَس زدم. شما بگویید چه کنم؟>>
عقل ایستاد. تاج بندگی را بر دست گرفت و گفت <<این تاج پادشاهی تو در زمین است. تو خلیفه الله هستی و خود نخواستی. کنون من با دو دست خویش این تاج را بر سرت می گذارم و یادآور می شوم تا زمانیکه از یکایک نعمت هایی که به تو عطا شده در راه درست و بندگی یگانه ربّ عالم بهره گیری، خودم حافظ این تاج خواهم بود. ما اگر روزی، زمانی، یا حتی لحظه ای فراموش کردی در محضر کیستی و معبودت کیست، بدان خودت با دست خویشتن خود را عزل کرده و از خلیفه الهی کناره گرفته ای. در آن صورت نه تنها از بهایم کمتری بلکه به جایی فرستاده می شوی که سزاوار خسران دیدگان است.>>
و اینگونه مهمانی به پایان رسید. عقل با دو دست خویش تاج بندگی بر سر بشر نهاد و آدم دو رکعت نماز بندگی خواند تا به خود یادآور شود که عقل و قلب از هم جدا نیستند و هر یک از اعضاء را برای طی کردن مسیر کمال عطایش کرده اند تا خوب ببیند و بشنود. تا طاهر شود و لایق خلیفه اللهی روی زمین.


میهمانی آدم شدن(داستان های ما و سوره الرحمن4)

می خواهم دست، پا، چشم، گوش و تمام اعضایم را بر سر سفره عقل مهمان کنم. می خواهم قلبم را از سر سجاده عشق بلند کرده و بر بلندای سکوی تعقل بنشانم تا ببیند فرقی میان قلب و عقل نیست و هر دو در یک جهت در حال حرکتند. می خواهم ضیافت با شکوهی بر پا سازم. مهمانی خلیفه الله ای.

نویسنده: سمیه افشار

خلقت آدم

خَلَقَ ٱلْإِنسَٰنَ مِن صَلْصَٰلٍۢ كَٱلْفَخَّارِ (الرحمن/14)
انسان را از گِل خشکیده ای همچون سفال آفرید

می خواهم جسم را از اعماق وجودم بیرون کشم و مهمانی بزرگی ترتیب دهم. مهمانی آدم شدن. آدم شدن تمام اعضایم. آدم شدن خودم. می خواهم ضیافتی بر پا کنم و آدم شدنم را به جشن بنشینم. آخر فهم چرایی و چگونگی زیستن بزرگترین فهم عالم است.
می خواهم دست، پا، چشم، گوش و تمام اعضایم را بر سر سفره عقل مهمان کنم. می خواهم قلبم را از سر سجاده عشق بلند کرده و بر بلندای سکوی تعقل بنشانم تا ببیند فرقی میان قلب و عقل نیست و هر دو در یک جهت در حال حرکتند. حتی می خواهم عقلم را از بلندای غرور به زیر کشم و در کنار دیگر اعضاء بنشانم تا بفهمد دیگر اعضاء چگونه فرامینش را عمل می کنند.
می خواهم ضیافت با شکوهی بر پا سازم. مهمانی خلیفه الله ای.
امروز می خواهم تاج بندگی بر سر گذارم و خود را بنده یک اله بنامم. می خواهم از بند اله ها رهایی یابم و عبد یک اله گردم. می خواهم بنده آنی شوم که باید در بندش باشم.
اعضای بدنم واقفند به رمز و راز مهمانی. اما با عقل و قلبم چه کنم؟!! هر یک سازی جدا می نوازند.
غبار از روی عقل می زدایم. با صدایی آهنگین بیدارش می کنم. آهسته چشم می گشاید. چشمان خواب آلودش می ترساندم. نکند هرگز از خواب بر نخیزد؟
دوباره صدایش می کنم. از آهنگ صدایم خنده ام می گیرد.آنقدر ملایم و دلنواز است که بسان نوازش مادرانه جانبخش است.
عقل نگاهم می کند.چشمان زیبایش را باز و بسته می کند و با لبخندی دلنشین پاسخ می دهد.
می گویم <<ضیافتی بر پا شده. مهمانی خلیفه الله است. می خواهد تاجگذاری کند. برخیز تا با هم بر سر سفره بندگی اش بنشینیم که بدون تو او نمی تواند تاجی بر سر گذارد>>. خنده اش می گیرد. می گوید تا کنون در چنین مهمانی حضور نداشته. راست می گوید این اولین مهمانی است و شاید آخرین.
می گویم <<برای اولین بار است که می خواهد تاج بندگی بر سر گذارد تا عبد شود، عبد الله>>.
و باز می گوید <<او سال هاست مرا ترک گفته، چه شد که امروز به یاد من افتاد؟!!>>
نمی دانم چه پاسخ دهم. فقط آهسته نزدیک گوشش می گویم <<آخر او امروز فهمیده کیست. تازه چرایی خلقتش را فهمیده و تازه درک کرده رمز خلقت تو در چیست. امروز فهمیده تو بزرگترین نعمت خدایی و برای داشتن تو باید شکر گذارد. اگر تو نباشی او هرگز نمی تواند تاجگذاری کند. اگر نباشی او هرگز عبد نمی شود. برخیز تا برویم>>.
آرام بلند می شود. وقارش تنم را می لرزاند. به آرامی گام برمی دارد. آرامش درونش از نحوه راه رفتنش هویداست. به او می گویم <<در این مدت که خواب بودی چگونه تفکر و تدبر فراموشت نشده؟>> می خندد. اما با وقار. حتی خندیدنش هم متفکرانه است. پاسخ می دهد حتی خوابیدنم نیز عاقلانه بوده است. خداوند مرا به منشاء نور خود پیوند زده. برآمده از اویم. من عقلم، اول مخلوق عالم>>.
این بار گریه ام می گیرد. آخر چگونه آدم خود را خلیفه الله می نامد و تجلی علم خدا را کنار نهاده و دعوت به سکوت می کند؟!!
نگاهم می کند. برق نگاهش نافذ است. مو بر اندامم راست می شود. آهسته می گوید <<من هرگز نخوابیدم. فقط ساکت شدم. آن هم تا اندازه ای. اگر امروز فهمیده کیست و رمز خلقت را فهمیده و دعوتم کرده، از ذات خودش نیست. من همیشه با او بودم. اما او مرا نمی دید و به کارم نمی گرفت>>.
سر به زیر انداخت و بر سرعت گامهایش افزود. شاید می خواست زودتر برسد. آخر ثانیه ها هم با ارزش بودند. سر یک دو راهی ایستاد. پرسید <<آیا همه دعوت شده اند؟>> گفتم <<آری. همه>>. سراغ قلب را گرفت. گفتم<<او نیز دعوت شده ولی هنوز صدایش نکرده ام>>. خندید اما عاقلانه. گفت<< با هم برویم. آخر قلب را عادت هایی است که من از آن آگاهم. باید با لطافت با او سخن گفت>>.
چند گام که رفتیم صدای تپش های قلب به گوش رسید. آرام و منظم بود. کنارش نشست و آهسته صدایش کرد. چشمان قلب هنوز بسته بود اما تپش های نامنظم خبر از حال درونش می داد. عقل داستانی را شروع کرد. داستان خلقت بشر. از روزگاری گفت که خداوند قلب را محرم اسرار نامید و آن را مقدس کرد تا تنها محمل تجلی خداو یاد او باشد.
قلب چشمانش را گشود. قطره اشکی همچون مروارید غلطان از چشمانش چکید. آهسته گفت <<تو نیز می دانی که من تنها جایگاه یگانه اله و رب عالم بودم و او مرا جایگاه هوس های خود کرد؟>> عقل با اشاره ای او را به سکوت دعوت کرد و گفت <<تو می خواهی محمل مهر یار شوی و خاضع و خاشع در برابرش؟ می خواهی او را ببینی و به سان گذشته مهرش را در دل بپرورانی؟>> صدای تپش های تند قلب حال درون را خبر می داد. خندید و گفت <<آری، می خواهم. اما چگونه؟>> عقل گفت <<برخیز که امروز ضیافتی بر پا شده. خلیفه الله می خواهد تاج بندگی بر سر نهد. بشر فهمیده کیست. می خواهد عبد شود و بندگی الله کند.>>
و اینجا بود که فهمیدم در قلب رقتی هست که در عقل نیست. آخر همین چند جمله کافی بود تا قلب مشتاق از جای برخیزد و خود را دوان دوان به ضیافت برساند.
مهمانی آغاز گشت. ضیافتی با شکوه. بشری از جنس خاک، خاک چسبناک. گِلی از گِل های سرزمین های مختلف. نشسته بربلندای سکوی انسانیت.
عقل در سمت راست و قلب در سمت چپش جای گرفتند و هر یک از اعضاء به سمتی رفته و نظاره گر شدند.
عقل گفت <<زبان در کام کش که امروز من و قلب شایسته آنیم که تاج بندگی بر سرت گذاریم اما به چند شرط. اول بگو کیستی و از کجا آمده و به کجا می روی؟>> و بشر شروع کرد. با صدایی بلند تا همگان بشنوند.
خود را آدم نامید. آدمی که از گِلی چسبناک آفریده شده، و در عالم خلق زمانی نطفه بوده و بعد تکه گوشتی که تا مدتها قابل ذکر نبوده و بعد در هیات آدمی پا به عرصه گذارده. خودش می گفت و اشک می ریخت. شاید به یاد می آورد چه بوده و چه شده، چه کرده و چه نکرده.
گفت طفلی بودم خردسال که یارای جنبیدن نداشتم. مادر مرا از شیره جانش غذا داد و با مهر بزرگ کرد. جوانی شدم بالغ و بعد از چند صباح که گرد پیری بر رخسارم نشیند هوش و حواس از کف داده و عاقبت می میرم و مهمان خاک می شوم و جسمم دوباره به خاک باز می گردد و روحم به سوی اله ام رجعت می نماید تا در روز بعث دوباره محشورم سازد.
عقل به سخن آمد و گفت <<این اعضاء و جوارح به چه کارت می آیند؟ چرا تو را با آنها زینت داده اند؟>> و بشر سر به زیر انداخت و گریست. پس از دقایقی گفت <<دست را عطایم کردند تا دستگیرم از همنوع خود به وقت گرفتاری. تا دست خدا باشم در زمین. یاری کننده محتاجان. پاهایم را برای راه رفتن در مسیر هدایت عطایم کردند تا نایستم. تا قدم در راه سعادت گذارده و اینگونه از شکر گزاران باشم. چشمانم برای دیدن نشانه های هدایت به من عطا شدند تا مسیر را از غیر مسیر باز شناسم، خوبی را از بدی، زشتی را از زیبایی تفکیک کنم. تا بصیر شوم. گوش هایم برای شنیدن ندای حق به من بخشیده شدند تا صدای کاینات را بشنوم که همگی به یک صدا یک اله و رب را ثنا می کنند. زبانم را در کام قرار دادند و دو لب را محافظش تا دیده ها و شنیده هایم را به جا و به موقع بازگو کنم. تا تنها ذکر خدا کند برای بیدار سازی اعضاء>>.
بعد با صدایی بلند فریاد زد <<اما شاهد باشید که من آنگونه رفتار نکردم. دست و پایم را در مسیر هدایت و یاری ستمدیده به کار نگرفتم و چشم و گوش را فرمان دادم تا ببینند و بشنوند آنچه که نباید، زبانم را آزاد گذاشتم تا بچرخد و سخن گوید اما نه در مسیر بندگی خدا>>
صدای هق هق گریه قلب بلند شد. عقل به آرامش دعوتش کرد. آخر خوب می دانست که اگر آرام نگیرد از تپش خواهد ایستاد و از کار افتادن قلب یعنی ناتمام ماندن ضیافت. یعنی بنده نشدن بشر. یعنی خسران.
بشر ادامه داد <<حال می فهمم که چگونه با دست خویش تاج بندگی را پَس زدم. شما بگویید چه کنم؟>>
عقل ایستاد. تاج بندگی را بر دست گرفت و گفت <<این تاج پادشاهی تو در زمین است. تو خلیفه الله هستی و خود نخواستی. کنون من با دو دست خویش این تاج را بر سرت می گذارم و یادآور می شوم تا زمانیکه از یکایک نعمت هایی که به تو عطا شده در راه درست و بندگی یگانه ربّ عالم بهره گیری، خودم حافظ این تاج خواهم بود. ما اگر روزی، زمانی، یا حتی لحظه ای فراموش کردی در محضر کیستی و معبودت کیست، بدان خودت با دست خویشتن خود را عزل کرده و از خلیفه الهی کناره گرفته ای. در آن صورت نه تنها از بهایم کمتری بلکه به جایی فرستاده می شوی که سزاوار خسران دیدگان است.>>
و اینگونه مهمانی به پایان رسید. عقل با دو دست خویش تاج بندگی بر سر بشر نهاد و آدم دو رکعت نماز بندگی خواند تا به خود یادآور شود که عقل و قلب از هم جدا نیستند و هر یک از اعضاء را برای طی کردن مسیر کمال عطایش کرده اند تا خوب ببیند و بشنود. تا طاهر شود و لایق خلیفه اللهی روی زمین.


وقتی او از مدرسه برمی گردد

اگرفرزندشما صبح زود به مدرسه می رود، تعجبی ندارد که بعد از ظهر مانند یک لشکر شکست خورده به خانه بیاید. در این زمان شما باید برنامه ای را برای او ترتیب دهید تا در این حالت کسل کننده باقی نماند. ما در اینجا فعالیت هایی را برای ساعات پس از مدرسهفرزندتان به شما پیشنهاد می دهیم.

اسنک برای او آماده کنید.

برای کودکتان اسنکی ساده اما مقوی درست کنید که پروتئین و کربوهیدرات های لازم را داشته باشد. پنیر، کراکر، سیب، کره بادام زمینی، ماست و گرانولا گزینه های خوبی هستند.

او را به تحرک وادارید

برای کودکتان که در طول روز در کلاس درس نشسته بود، بهتر است فعالیتی را ترتیب دهید تا انرژی لازم را به دست آورد. او را به حیاط خانه بفرستید تا بازی کند. خود شما نیز با او می توانید به دوچرخه سواری بروید، والیبال بازی کنید یا به پارک بروید. اگر هوا برای بیرون رفتن مساعد نیست، در خانه موسیقی پخش کنید تا کودکتان با آن به هیجان آید و کمی تحرک داشته باشد.

میزی را برای انجام تکالیف اش اختصاص دهید

انجام تکالیف مدرسه فعالیتی است که کودکان هر روز در خانه باید انجام دهند. اگر فضایی برای قرار دادن یک میز تحریر در اتاق کودکتان ندارید، می توانید از میز غذاخوری استفاده کنید و سبدی را نیز به لوازم تحریر او اختصاص دهید تا مداد، خودکار، خط کش، قیچی و ماژیک های خود را در آن قرار دهد. برای انجام تکالیف، به ازای هر 20 دقیقه، 5 دقیقه به او زمان دهید تا استراحت کند.

در انجام کارهای خانه از او کمک بگیرید

هر کودکی با توجه به سنش می تواند به شما در کارهای خانه کمک کند. روزانه فعالیتی را به او اختصاص دهید به عنوان مثال مرتب کردن کفش ها، غذا دادن به حیوانات، جارو کردن آشپزخانه یا جا به جا کردن ظرف های شسته شده. انجام روزانه این کار باعث می شود که او احساس مسئولیت و به شما نیز در کارهای خانه کمک کند.

با او صحبت کنید

از کودک خود بپرسید <<روزت چگونه گذشت؟>> اگر او به شما گفت <<نمی دانم>> از او سوال های دیگری کنید که جواب مشخصی دارد. به عنوان مثال: <<خنده دار ترین اتفاقی که امروز برایت افتاد، چه بود؟>> یا <<چیزی که امروز یاد گرفتی را به من یاد بده>>. هر چه شما توجه بیشتری به کودکتان و فعالیت های روزمره او کنید، او احساس نزدیکی بیشتری و اشتیاق بیشتری برای صحبت کردن با شما خواهد داشت.


مرکز یادگیری سایت تبیان - منبع: نی نی بان
تهیه و تنظیم: مریم فروزان کیا


وقتی او از مدرسه برمی گردد

اگرفرزندشما صبح زود به مدرسه می رود، تعجبی ندارد که بعد از ظهر مانند یک لشکر شکست خورده به خانه بیاید. در این زمان شما باید برنامه ای را برای او ترتیب دهید تا در این حالت کسل کننده باقی نماند. ما در اینجا فعالیت هایی را برای ساعات پس از مدرسهفرزندتان به شما پیشنهاد می دهیم.

اسنک برای او آماده کنید.

برای کودکتان اسنکی ساده اما مقوی درست کنید که پروتئین و کربوهیدرات های لازم را داشته باشد. پنیر، کراکر، سیب، کره بادام زمینی، ماست و گرانولا گزینه های خوبی هستند.

او را به تحرک وادارید

برای کودکتان که در طول روز در کلاس درس نشسته بود، بهتر است فعالیتی را ترتیب دهید تا انرژی لازم را به دست آورد. او را به حیاط خانه بفرستید تا بازی کند. خود شما نیز با او می توانید به دوچرخه سواری بروید، والیبال بازی کنید یا به پارک بروید. اگر هوا برای بیرون رفتن مساعد نیست، در خانه موسیقی پخش کنید تا کودکتان با آن به هیجان آید و کمی تحرک داشته باشد.

میزی را برای انجام تکالیف اش اختصاص دهید

انجام تکالیف مدرسه فعالیتی است که کودکان هر روز در خانه باید انجام دهند. اگر فضایی برای قرار دادن یک میز تحریر در اتاق کودکتان ندارید، می توانید از میز غذاخوری استفاده کنید و سبدی را نیز به لوازم تحریر او اختصاص دهید تا مداد، خودکار، خط کش، قیچی و ماژیک های خود را در آن قرار دهد. برای انجام تکالیف، به ازای هر 20 دقیقه، 5 دقیقه به او زمان دهید تا استراحت کند.

در انجام کارهای خانه از او کمک بگیرید

هر کودکی با توجه به سنش می تواند به شما در کارهای خانه کمک کند. روزانه فعالیتی را به او اختصاص دهید به عنوان مثال مرتب کردن کفش ها، غذا دادن به حیوانات، جارو کردن آشپزخانه یا جا به جا کردن ظرف های شسته شده. انجام روزانه این کار باعث می شود که او احساس مسئولیت و به شما نیز در کارهای خانه کمک کند.

با او صحبت کنید

از کودک خود بپرسید <<روزت چگونه گذشت؟>> اگر او به شما گفت <<نمی دانم>> از او سوال های دیگری کنید که جواب مشخصی دارد. به عنوان مثال: <<خنده دار ترین اتفاقی که امروز برایت افتاد، چه بود؟>> یا <<چیزی که امروز یاد گرفتی را به من یاد بده>>. هر چه شما توجه بیشتری به کودکتان و فعالیت های روزمره او کنید، او احساس نزدیکی بیشتری و اشتیاق بیشتری برای صحبت کردن با شما خواهد داشت.


مرکز یادگیری سایت تبیان - منبع: نی نی بان
تهیه و تنظیم: مریم فروزان کیا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه فایل رایگان 9966 نمایندگی آکادمی کنگره 60 پیامهای قرآنی 1034330 ایســـتگــاه مطالــعه اهل قلم و اندیشه فــــدکـــــ دانلود رایگان جزوه و خلاصه کتاب دانلود فایل ها سم عقرب یادبادآن روزگاران یادباد (وبلاگ خبری ، تحلیلی حاج رضا)