قصه هاي شهر هرت - قصه دهم

يكي بود، يكي نبود.

روزي روزگاري (سلطاني، حاكمي، حكمراني، اعلي حضرتي، قدرقدرتي، قوي شوكتي، فلاني، بهماني .) در سرزميني سرسبز و خرم حكمراني مي كرد. شاه قصه مانيم وجب قد داشت ، اما هزار وجب ادعا، خودخواهي، تكبر، غرور، خودمحوري و باز هم فلان و بهمان! به قول شاعر:

يك وجب نيستي و پنداري

از سرت تا به آسمان وجبي است.

از خصوصيات اصلي و ذاتي اعلي حضرت قصه ما اين بود كه جز نوك دماغ خودش به هيچ كس و هيچ جا توجه نداشت. به همين دليل هم در امر خطير مملكت داري به برنامه ريزي به قول امروزي ها بها نمي داد.

نه بلند (مدت) بين بود . نه ميان (مدت) بين بود و نه حتي كوتاه (مدت) بين! هرچه بود و نبود، نوك دماغ بين بود و بس. از همين جا هم به سادگي مي شود فهميد كه مبحث خود كم و زياد <<بيني>> در علم روانشناسي و روانكاوي را همين پادشاه نيم وجبي قصه ما بنيان گذاشته است.

از كارهاي خوشمزه ايشان اين بود كه علاقه زيادي به سقز جويدن داشت و هر وقت درست و حسابي از جويدن سقز خسته مي شد و آرواره هايش درد مي گرفت، سقز را به جاي آن كه دور بيندازد و خودش را راحت كند، آن را به نوك بيني خود مي چسباند و تمام مدت به آن خيره مي ماند. و چون وزير اعظم، با احتياط به عرض مباركش مي رسانيد كه:

<<جناب سلطان، مرحمت فرموده آن سقز را به من بسپاريد تا برايتان نگه دارم>> .سلطان به تندي مي فرمود:

<<خير. لازم نيست شما زحمت بكشي. مال و دارايي خودم است و مي خواهم هميشه در مقابل چشمانم باشد.>>

يك شب كه شاه نيم وجبي قصه ما از شدت پرخوري در محوطه پردار و درخت قصر پياده روي مي فرمود ، تا محتويات معده متورم خود را هضم كند و بتواند بخوابد، همان طور كه شش دانگ حواسش متوجه نوك دماغ مباركش بود و بي هوا جلو مي رفت، ناگهان پايش به تخته سنگي گرفت و مثل توپ به هوا بلند شد و چند متر آن طرف تر، به دليل نيروي جاذبه زمين، پايين آمد.

با اين كار، گفتي زله اي 5/8 ريشتري در قصر در گرفت. هنگامه اي شد كه بياو ببين، آخر، اعلي حضرت ها كه زمين نمي خورند. آن ها به طور معمول كباب قرقاول مي خورند . حق و حقوق مردم را هم به عنوان دسر مي خورند . شهد و عسل مي خورند . زمين هاي رعيت را هم البته مثل شربت نوش جان مي فرمايند؛ اما به زمين گرم كه نمي خورند (يعني خودشان و كاسه ليس هاي دور و برشان اين طور خيال مي كنند). باري، جناب شاه نه فقط به زمين خورد، بلكه همان طور طاقباز و چهار دست و پا به زمين چسبيد و ديگر بلند نشد.

چشمان جناب شاه همچو از حدقه درآمده و گشاد به آسمان دوخته شده بود كه همه يقين كردند ايشان جام مرگ را سركشيده و از اين دنياي فاني مستقيماً به سراي باقي شتافته است.

اما، نه! با كمي دقت مي شد فهميد سينه ايشان بالا و پايين مي شود و صدايي خرناس مانند از حلقوم آن بزرگوار به گوش مي رسد.

وزير اعظم با احتياط زانو زد، سر در گوش اعلي حضرت آورد و به نرمي گفت:

درد و بلا از وجود عزيزت دور. اگر اراده مي فرماييد از جا برخيزيد. و سپس ادامه داد:

تا كي به انتظار قيامت توان نشست بر خيز تا هزار قيامت به پا كني

ليكن، نگاه شاه همچنان خيره و چشمانش از حدقه درآمده بود . به جايي! جايي در آن بالا، خيلي بالا، عمق آسمان. جايي كه ماه شب چهارده به قدرت هزاران ستاره مي درخشيد.

- قربانت گردم. چه شده؟ به چه چيز نگاه مي كنيد؟

-به آن چيز . كه آن بالاست.

-وزير اعظم حيرت زده پرسيد: <<به ماه ؟!>>

- بله. چطور تا امروز نديده بودمش. كجابود؟ چرا در برابر من نبود ،تا ببينمش. من آن را مي خواهم.

وزير اعظم از اين فرمايش ملوكانه هاج و واج ماند. يعني چه؟ ماه كه ديگر چيزي مثل عزت و غيرت و اراده و منش و شخصيت نيست كه بتوان به خاطر يك لقمه نان يا براي ميز و مقام دو دستي تقديم اعلي حضرت كرد، تا لگدمالش كند. ماه مال همه است. اين را ديگر هر الف بچه اي مي فهمد. ولي جناب شاه اين را نمي فهمد. اگر مي فهميد كه شاه نمي شد!

وزير اعظم، ناچار با بقيه وزيرهاي غير اعظم و ريز و درشت دربار جلسه كرد، كه چه كنند وچه ترفندي به كار ببرند، تا بتوانند ماه را از آسمان پايين بكشند و طي مراسمي ويژه دو دستي تقديم آن سلطان ذوالجلال كنند.

يكي گفت: خوب است صبر كنيم تا ماه به صورت هلال دربيايد. آن وقت كمند مي اندازيم و حلقه كمند به يك نوك ماه گير مي كند و مي آوريمش پايين.

وزير فرياد برآورد: <<بله، اين كار ممكن نيست. ما كه در اين مملكت كمند انداز نداريم. هرچه داريم تير انداز است و پشت هم انداز. فكر ديگري بكنيد.>>

وزير ديگري از كابينه گفت:<<در حياط بنده منزل حوض بزرگي هست كه وقتي در شب هاي چهارده به سطح آب نگاه مي كنم، ماه را در آن مي بينم. مي توانيم تور بيندازيم و ماه را، همچو مثل ماهي، از آب بگيريم.

وزير اعظم دوباره برآشفت گفت: <<نخير. شاه با كفايت ما البته فرمايشات آبكي مي فرمايد، لكن ماه آبكي لازم ندارد. ماه بايد كاملاً خشك و بدون خاك و خل باشد.>>

ديگر به فكر هيچ كس هيچ چيز نرسيد. مگر خود اعلي حضرت كه فرياد برآورد: <<جعبه بسازيد . ده تا . صدتا . هزارتا . هر چند هزار تا كه لازم باشد. ما كه اين همه درخت و بيشه و جنگل داريم. همه نباتات را از بيخ و بن دربياوريد و تخته و جعبه بسازيد.>>

و . از فردا كشور تبديل شد به يك كارگاه بزرگ جعبه سازي. مگر نه اين كه هر وقت سران و سلاطين چيزي به ذهن شان مي رسد و براي رسيدن به هدفي بسيار بزرگ، و اغلب غير قابل دسترس، فرماني صادر مي كنند، همه، هر كاري كه دارند به زمين مي گذارند و تبديل مي شوند به فرمانبرداري مطيع براي اجراي رهنمودهاي داهيانه ملوكانه!

در مملكت اين ملك هم مردم دست به كار شدند و در حالي كه از رسانه ها يك ريز شعارهاي تشويق و تحريك و تهييج پخش مي شد، تا مي توانستند درخت بريدند و هزاران جعبه ساختند.

به فرمان شاه، جعبه ها را بر روي هم چيدند و اعلي حضرت شروع كرد به بالا رفتن. رفت و رفت تا . نفس ن و عرق ريزان به نزديك ماه رسيد. فاصله زيادي تا ماه نمانده بود كه جعبه كم آمد.

شاه از آن بالا فرمان صادر كرد:<<باز هم بسازيد.>>

دوباره اره ها و تيشه ها و ميخ ها و چكش ها به كار افتاد. باقي مانده درخت ها را هم بريدند و هي جعبه ساختند و بالا فرستادند. به زودي، نه درختي باقي ماند و نه حتي بوته اي. ناچار، از چوب درها و پنجره ها جعبه ساختند و بالا فرستادند.

از تيرهاي چوبي سقف خانه ها جعبه ساختند و بالا فرستادند. از پل ها و دروازه ها جعبه ساختند و . ساختند و. ساختند. همين طور ستون جعبه اي را بالا و بالاتر بردند، تا بالاخره سلطان يك وجبي به يك وجبي ماه رسيد.

اما چه سود؟ هرچه دست دراز كرد، قد كوتاهش اجازه نداد ماه را لمس كند. چون در اين مدت ماه در آسمان كمي جابه جا شده بود.

چه كنند چه نكنند؟

ديگر در همه كشور حتي به اندازه يك كف دست هم تخته باقي نمانده بود كه باز هم جعبه بسازند. اصلاً همه جا شده بود مثل كف دست. يك برهوت . يك كوير.

وزير اعظم دو دست را بلند گوي دهن كرد و از همان پايين فرياد برآورد:

-قربانت گردم. نمي دانيم چه بايد كرد. ديگر تخته نداريم.

صدا، با لا آمد و آمد تا به سمع مبارك شاه رسيد.

شاه نعره كشان داد زد:

<<اي وزير اعظم نابخرد! اين كه ديگر كاري ندارد. يك جعبه از همان زير در بياور و بفرست بالا.>>

چشمان وزير از اين رهنمود داهيانه درخشيد و در حالي كه به ذكاوت اعلي حضرت درود مي فرستاد، دست به كار شد.

لبه زيرين ترين جعبه را گرفت و با يك حركت تند بيرون كشيد كه .

ناگهان ستون عظيم جعبه اي شروع كرد به لرزيدن و به چپ و راست رفتن و بالاخره هم درست مثل برج معروف نمرود چنان فروريختني كرد كه بيا و سياحت كن. هزاران هزار جعبه از اوج آسمان فروريخت و سرتاسر مملكت در زير اين باران جعبه اي مدفون شد. كسي هم نفهميد جناب شاه از آن اوج به كدام حضيض افتاد، به كجا پرتاب شد و چه بر سرش آمد. شايد به زباله دان تاريخ.

بالا رفتيم ماست بود. پايين آمديم دوغ بود. قصه ما دروغ بود.

واقعاً هم قصه ما دروغ بود؟

نتيجه:

طبق معمول هر كس هر نتيجه اي مي خواهد از اين قصه بگيرد.

- فواره چون بلند شود، سرنگون شود.

- در هر عصر و زمانه اي بالاخره يك نمرود پيدا مي شود.

- هريك از ما ديكتاتورهايي هستيم كه هنوز سرزميني و سر سپردگاني براي اجراي اوامر خود نيافته ايم.

- به يك وجبي ها كه روبدهي، هزار وجب ميدان مي گيرند.

- آرزوهاي بزرگ، اسباب و ابزار بزرگ هم مي خواهند.

- مرغي كه انجير مي خورد، نوكش كج است.

- بيچاره ملتي كه سرنوشت خود را به دست يك اعلي حضرت خل و چل بدهد.

- وقتي ثروت ملي را تبديل به جعبه هاي توخالي مي كني، باش تا .

- كوير هاي عالم در ابتدا جنگل هايي بوده اند ، كه با هوس ها و فرمان های اعلي حضرت ها چنين و پتي شده اند.

- و .

(نقل از: ماهنامه قشم، سال 8، شماره 82، آبان 81)

داستان های کوتاه و زیبا

10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

قصه هاي شهر هرت10

قصه هاي شهر هرت9

قصه های شهر هرت8

قصه های شهر هرت7

قصه هاي شهر هرت6

مي ,كه ,وزير ,شاه ,قصه ,خورند ,اعلي حضرت ,بود و ,نوك دماغ ,وزير اعظم ,مدت بين

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وب سایت خبری همه چیز آسون آسونه! (: کتابخانه عمومی ثامن الحجج (ع) باخرز کلینیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر وقایع ظهور دبیرستان پسرانه شاهد شهرستان بروجرد(دوره دوم) تابان مارکت fasleruyeshd درس و مشق | انشا ,مثل نویسی و جواب فعالیت ها ترجمه مقاله و پروژه های دانشجویی