شعور و بخت

قصه های شهر هرت - قصه هفتم

اشاره

ای برادر تو همه اندیشه ای

مابقی خود استخوان و ریشه ای

اصل و اساس وجود انسان ، عقل ، شعور و اندیشه است و همین مزایا و فضایل ، او را از حیوانات و سایر موجودات متمایز و ممتاز می سازد . اما در شهر وارونه هرت، چیزی که ارزش ندارد ، فضیلت، تقوا ، دانش ، پژوهش ، حکمت ، عقل ، شعور و.است .

فلک به مردم احمق دهد زمام امور

تو خود چو صاحب فضلی همین گناهت بس!

در این شهر ، نه علم بهتر از ثروت ، که ثروت و قدرت ، ملاک ارزش و مایه احترام است . تظاهر ، تملق ، ریاکاری ، چاپلوسی و.وسیله و ابزار رشد و کسب ثروت و قدرت است .

قصه امروز شهر هرت از افسانه های ملت چکسلواکی است ، که با اندکی تغییر از کتاب <<آبگوشت میخ>> ترجمه آقای اصغر رستگار بازنویسی شده است .

***************************************

یکی بود ، یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود .

در زمان های خیلی خیلی قدیم یک روز <<بخت>> از باغی می گذشت، برخورد به <<شعور >> که روی نیمکتی نشسشته بود و رفته بود توی فکر . بخت آمد به سراغ شعور و به او گفت : بکش کنار، من هم بنشینم .

آن وقت ها شعور هنوز تجربه ای نداشت. نمی دانست باید جوری بنشیند ، که برای دیگران هم جا باشد . برگشت و گفت : برای چه بکشم کنار؟ مگر تو کی هستی ؟ چه چیزیت بهتر از من است ؟

بخت جواب داد :

آن کسی برتر است که حاصل کارش بهتر است . آن بچه دهاتی را می بینی ،که توی آن مزرعه دارد زمین را شخم می زند؟ بیا برو تو کله اش . ببین حال و روزش با وجود تو بهتر می شود ، یا با من؟! اگر حال و روزش با وجود تو بهتر شد ، من تا ابد پایم را می کشم کنار و در همه جا میدان را می سپارم دست تو .

شعور قبول کرد و برخاست و یک راست رفت توی کله آن پسر دهاتی .

بچه دهاتی تا دید شعوری به سرش هست ، رفت توی فکر :

یک عمر جان بکنم و دنبال گاوآهن سگ دو بزنم که چی؟ می روم دنبال یک کار بی دردسر تر و نان و آب دار .

گاوآهن را ول کرد به امان خدا و راه افتاد طرف خانه . به خانه که رسید ، به پدرش گفت :

بابا ! من از این زندگی خسته شده ام ! می خواهم بروم باغبان شوم .

پدرش گفت :چه ات شده ؟ به سرت زده؟

اما وقتی یک خورده فکر کرد، به او گفت :

باشد . اگر دلت می خواهد بروی دنبال باغبانی ، برو . به امان خدا ! فقط بدان که این آب و ملک بعد از من به برادرت می رسد .

پسر به خودش گفت : آب و ملک را می خواهم چکار ؟

پسر خانه و زندگی را ول کرد و رفت و وردست باغبان شهر هرت شد . آن هم چه وردستی ! <<ف>> از دهان باغبان در نیامده ، او می گفت <<فرحزاد>>. کار به جایی رسید که دیگر برای خود باغبان هم تره خورد نمی کرد و هر کاری راخودش صلاح می دانست ، انجام می داد . اوایل باغبان کفرش در می آمد و از کوره در می رفت . اما بعد وقتی که دید کارها این جوری بهتر پیش می رود ، کوتاه آمد و گفت :

مثل این که تو از من واردتری . از آن به بعد باغ را سپرد دست پسر و خودش رفت پی کارش . پسر در مدت کوتاهی چنان باغ و بوستانی ساخت که شاه از دیدنش حظ می کرد و صبح تا غروب با ملکه و دختر یکی یک دانه اش توی باغ گردش می کرد .

دختر پادشاه شهر هرت از آن دخترهای خیلی خوش بر و رو بود . چیزی که هست از دوازده سالگی زبانش بند آمده بود و از آن به بعد هیچ کس یک کلام حرف از دهنش نشنیده بود .

پادشاه خیلی از این موضوع ناراحت بود و غصه می خورد . داده بود گوشه و کنار مملکت جار بزنند، که دخترش را به کسی می دهد که زبانش را باز کند و به حرفش بیاورد . پادشاهان و شاهزادگان و اعیان و اشراف از همه طرف داوطلب شده بودند، بی آن که کاری از پیش ببرند .

یک روز این پسر دهاتی به خودش گفت :

چرا من بخت خود را امتحان نکنم ؟ از کجا معلوم شاید من توانستم زبان این دختر را باز کنم .

او برخاست و یک راست رفت به قصر پادشاه هرت و گفت : آمده ام زبان دختر شاه را باز کنم . شاه و درباریان فوری او را بردند به اتاق دختر . دختر شاه ،سگ کوچولوی ملوسی داشت که خیلی خاطرش را می خواست . چون سگ با هوش بود ، زبان او را می فهمید .پسر وقتی پا به اتاق دختر گذاشت ، بدون این که محلی به دختر بگذارد ، یک راست رفت سراغ سگ و گفت :

به به ! هاپ هاپوی ملوس ! شنیده ام خیلی باهوشی . آمده ام سر یک قضیه ای نظر تو را بپرسم . ما سه نفر همسفر بودیم . یکی مان پیکرتراش بود ، یکی مان خیاط ، یکی هم من . یک روز گذرمان به جنگلی افتاد و مجبور شدیم شب را در همان جنگل سر کنیم . برای این که از دست گرگ ها در امان بمانیم ، آتشی روشن کردیم و قرار شد به نوبت نگهبانی بدهیم .اول پیکرتراش نگهبان شد .ما گرفتیم خوابیدیم و او برای این که سر خودش را گرم کند و وقت را بکشد ، یک کنده درخت را بر داشت و از آن پیکر یک دختر را تراشید . تمام که شد ، رفت خیاط را بیدار کرد که به نوبه خود نگهبانی بدهد . خیاط تا چشمش افتاد به دخترک چوبی پرسید : این دیگر چیست ؟ پیکرتراش جواب داد : حوصله ام سر می رفت ، گفتم محض سرگرمی با کنده درخت پیکر یک دختر را بتراشم . تو هم اگر دیدی وقت روی سرت سنگینی می کند ، می توانی یک دست لباس بدوزی و تنش کنی .

خیاط فوری قیچی و سوزن و نخش را درآورد و شروع کرد به ببر و بدوز . لباس که حاضر شد ، به تن مجسمه کرد و آمد سراغ من که برخیز و نگهبانی بده . من از خیاط پرسیدم : این مه پیکر دیگر کیست ؟ جواب داد: والله ، پیکرتراش نمی دانست وقتش را چه جوری بکشد ، با کنده درخت پیکر یک دختر را تراشید . من هم حوصله ام سر رفته بود ، لباس تنش کردم .تو هم اگر دیدی وقت روی سرت سنگینی می کند ، می توانی حرف زدن یادش بدهی . من هم نشستم و تا خروسخوان صبح حرف زدن یادش دادم . صبح که شد و همسفرهایم از خواب برخاستند ، حرفمان شد . هر کدام می گفتیم دختر به من می رسد .پیکرتراش می گفت : من ساختمش . خیاط می گفت من پوشاندمش . من هم می گفتم : من به حرفش آوردم . حالا تو بگو ، هاپ هاپو ! انصافا این دختر به کی می رسد ؟

سگ لام تا کام هیچی نگفت . یک باره دختر شاه زبان باز کرد که : می خواستی به کی برسد ؟به تو دیگر ! دختر بی جان پیکرتراش به چه دردی می خورد ؟بی زبان ، لباس خیاط چه فایده ای دارد ؟تو بودی که بهترین موهبت را به او دادی . تو بودی که روح و کلام به او بخشیدی . پس انصافا او به تو می رسد .

تا دختر این حرف ها گفت ، پسر فورا جواب داد :

خودت حکم خود را صادر کردی . من زبان تو را باز کردم و به حرف آوردم و زندگی تازه ای به تو بخشیدم . پس اگر به من برسی ، حق منی.

یکی از درباریان درآمد که : اعلی حضرت پاداش خوبی برایت در نظر گرفته اند . به شرطی که از این خواب و خیال ها نبینی . این لقمه ، پسر جان ! برای دهن تو خیلی بزرگ است . بهتر است پایت را به اندازه گلیمت دراز کنی !

اعلی حضرت هم پشتش آمد که :آره جانم ! این لقمه برای دهن تو خیلی بزرگ است . عوضش می گویم پول چایی چربی به تو بدهند .

اما مگر این حرف ها به خرج این پسر می رفت ؟ برگشت و گفت : اعلی حضرت استثنایی قائل نشدند . خودشان جار زدند که هر کس زبان دختر مرا باز کند ، دخترم را به او می دهم . حرف شاه حکم قانون دارد . اگر شاه می خواهد رعیتش به حکم قانون گردن بگذارد ، خودش هم باید به حرفش عمل کند . پس شاه باید دخترش را به من بدهد .

مرد درباری هوارش بلند شد که : چه غلط کردن ها ! بیایید بگیرید و گردن این بزمجه را بزنید ! کسی که به شاه مملکت امر و نهی بکند ، باید گردنش برود زیر تیغ ! اعلی حضرتا ! بفرمایید همین الان گردن این زبان دراز را بزنند .

شاه هرت هم عصبانی شد و گفت : بزنید گردن این پدرسوخته را !

بلا فاصله آمدند و کت و کول این پسر را بستند و بردند که اعدامش کنند . به محل اعدام که رسیدند ، بخت به دادش رسید . درآمد یواشکی به شعور گفت :

بفرما ! حالا دیدی این پسر با وجود تو به چه روزی افتاد ؟ بکش کنار ، جایت را به من بده .

تا شعور از سر پسر پرید ، و بخت دستش را گرفت ، شمشیر خورد به سکوی اعدام و دو تکه شد . انگار که یکی زده باشد از وسط دونیمه اش کرده باشد . تا بروند و شمشیر دیگری بیاورند ، جارچی شاه به تاخت سر رسید و مژده داد، که محکوم مورد عفو قرار گرفته است . پشت بندش کالسکه سلطنتی آمد دنبال پسر .

قضیه از این قرار بود که بعد از این که پسر را می برند ، دختر شاه برمی گردد یواشکی به پدرش می گوید : حرف پسر بی ربط نبود و شاه باید به عهدش وفا کند . حالا اگر پسر اصل و نسب درستی ندارد ، شاه می تواند مثل آب خوردن ایل و تبار اشرافی برایش بتراشد و این یکی را هم قاطی بقیه اعیان و اشراف زاده ها جا بزند . شاه فکری می کند و می گوید : بد فکری نیست . این یکی را هم اعیان زاده می کنیم ! آسمان که به زمین نمی آید ! و بلافاصله حکم اعیان زادگی پسر را صادر می کند و دستور می دهد کالسکه سلطنتی را بفرستند دنبالش و به جای او همان مرد درباری را که شاه را تحریک کرده بود ، بگیرند و گردن بزنند !

بعدها روزی که پسر و دختر شاه توی کالسکه از عروسی برمی گشتند،سر راه دست بر قضا بر می خورند به شعور . می بینند شعور از خجالت سرش را می اندازد پایین و عین موش آب کشیده خودش را می کشد کنار . می گویند ، از آن زمان به بعد هر وقت شعور بر می خورد به بخت ، ماست ها را کیسه می کند و میدان را می سپرد دست او !

و این گونه است که عقل و شعور در شهر هرت ارزشی ندارد !!!

داستان های کوتاه و زیبا

10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

قصه هاي شهر هرت10

قصه هاي شهر هرت9

قصه های شهر هرت8

قصه های شهر هرت7

قصه هاي شهر هرت6

، ,تو ,دختر ,یک ,شاه ,هم ,را می ,را به ,و گفت ,به او ,این که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی شهرستان میبد بچه باهوش دانلود اقدام پژوهی گروه آموزشی عربی متوسطه دوم استان کردستان از صدای سخن دوست دانستنی های خاص پلی استیشن بلاگی برای فایل فولدر وب لند بانک اردوگاه دورگه