حاكم شايسته قصه هاي شهر هرت – قصه ششم اشاره "مردم هر جامعه اي شايسته همان حكومتي هستند ، كه بر آنان فرمان مي رانند. " اين سخن مفهوم يكي از احاديث منتسب به رسول گرامي اسلام است . بديهي است مردمي فكور ، پرسشگر ، نقاد ،ناظر و حاضر در همه عرصه هاي سياسي ، اجتماعي و اقتصادي جامعه هيچ گاه حاكماني خودكامه ، زورگو و غيرپاسخگو را تحمل نمي كنند . بر عكس جامعه اي مطيع ، تسليم ، توسري خور ، خوارو ذليل ، ترسو و بزدل هر حاكم را به خودكامگي و استبداد مي كشاند و سكوت محض و بي تفاوتي مردم او را وسوسه مي كند ،تا خود را بزرگ و ديگران را حقير ببيند . اطاعت بي چون و چراي زيردستان ، انسان را اسير خودخواهي ، خودپسندي و عجب مي كند . داستان زير اين حقيقت مهم و اين رازاجتماعي و سنت جامعه شناسي را فرياد مي كند . ************************************** حاكم شهر هرت مرده بود . وليعهد و فرزندي هم نداشت تا جانشين او شود ، چون حاكم همه آرزويي داشت ، جز مردن ، اصلا به فكر مرگ نبود ، لذا هيچ كس را به جانشيني تعيين نكرده بود . مردم شهر هرت چون عادت به فكر كردن نداشتند ، لذا نمي توانستند درباره پادشاه آينده هيچ راي و نظري بدهند . مردم باور كرده بودند كه اهل تشخيص و درك و فهم نيستند . بنابراين نمي توانند كسي را از بين خود به عنوان حاكم برگزينند . بزرگان و ريش سفيدان شهر براي حل مشكل پس از بحث و مذاكره ، به اين نتيجه رسيدند كه همه مردم شهر را در ميدان شهر گرد آورند و شاهباز پادشاه را به پرواز درآورند . باز بر روي شانه هر كس نشست ، او را به پادشاهي برگزينند . به دنبال اين تصميم مناديان و جارچيان در شهر ندا در دادند كه همه مردم در روز جمعه در ميدان " تصميم " شهر گرد آيند . روز موعود همه مردم شهر در ميدان مذكور جمع شدند . فشردگي جمعيت به حدي بود ، كه جاي سوزن انداختن نبود ! در آن روز يك بازرگان و غلامش وارد شهر هرت شده بودند . وقتي نداي جارچيان را شنيدند ، براي تماشا به ميدان شهر آمدند و به جمع مردم پيوستند . مراسم با نواختن شيپور آغاز شد . يكي از ريش سفيدان با توضيح روش برگزيدن حاكم ، دستور به پرواز درآوردن شاهباز را صادر كرد . باز دست آموز به پرواز درآمد و سينه آسمان را شكافت و اوج گرفت . همه دل ها در سينه ها به شدت مي تپيد . نفس ها حبس شده ، و نگاه ها همه به پرواز باز دوخته شده بود . باز هم مرتب ميدان را دور مي زد و در بين جمعيت دنبال برگزيده خود مي گشت . هر كسي پيش خود مي گفت : اگر باز بر شانه من بنشيند ، چه ها مي كنم ! و هر يك به ديگري مي گفت : اگر باز بر شانه تو بنشيند ، چه مي كني ؟ هيجان به اوج خود رسيده بود . انتظار در چشمان مردم موج مي زد . در اين حال بازرگان به غلامش گفت : مبارك ! اگر باز روي شانه تو بنشيند و توحاكم شهر شوي ، چه مي كني ؟ مبارك مثل اين كه مدت ها درباره اين سوال فكر كرده بود ، فورا گفت : اگر من حاكم اين شهر شوم ، از زنده و مرده اين مردم نمي گذرم ! پدر مردم را در مي آورم و روزگارشان را سياه مي كنم ! اتفاقا باز هفت مرتبه ميدان شهر را دور زد و سرانجام در ميان يهت و حيرت مردم روي شانه مبارك نشست ! همه جمعيت براي شناختن اين حاكم خوش شانس به سوي او هجوم آوردند . او را بر سر دست بلند كردند و به سوي جايگاه بردند . همه مي خواستند ببينند او كيست . وقتي او به بالاي ايوان قصر رفت و در برابر جمعيت ظاهر شد ، فرياد تعجب و اعتراض از هر سوي برخاست . براي همه دشوار بود يك غلام سياه و زشت و غريبه ، حاكم آنان شود . سرانجام پس از سر و صداي زياد قرار شد دوباره باز را به پرواز درآورند و نتيجه اين فراز و فرود آمدن را هرچه بود ، بپذيرند . سه مرتبه اين كار تكرار شد و شاهباز هربار بر شانه مبارك نشست . ناگزير ريش سفيدان و مردم ،اين سرنوشت خود را پذيرفتند و زمام امور شهر را به اين غلام سياه بيگانه سپردند . خادمان دربار ، مبارك را به حمام بردند . پس از استحمام ، لباس هاي فاخر سلطنتي را به او پوشاندند و طي مراسم با شكوهي تشريفات تاجگذاري انجام شد . پس از هفت شبانه روز جشن و پايكوبي به مناسبت آغاز سلطنت " مبارك شاه " ، او در نخستين روز آغاز به كار طي فرماني ماليات ها و عوارض پرداختي توسط مردم را دو برابر كرد . ماموران حكومتي موظف شدند ، ماليات تعيين شده را با زور و قدرت از فقير و غني دريافت كنند . هر كس به هر علت از پرداخت فوري ماليات خودداري مي كرد ، همه اموال او توقيف مي شد و در صورت نيافتن اموال ، او را زنداني و شكنجه مي كردند . هر شهروند كوچك ترين اعتراض يا انتقادي مي كرد ، بلافاصله به فرمان مبارك شاه او را بازداشت كرده ، به سياهچال مي سپردند . پس از مدتي همه زندان ها و سياهچال ها پر از مردم معترض و تهيدست شد همه كالاها ، ارزاق و مايحتاج مردم به شدت گران شد و مردم درماندند و بي كاري ، فساد و ناهنجاري ، همه مردم شهر را در بر گرفت . به گونه اي كه ديگر مردم " آه " در بساط نداشتند و بيشتر ماموران وصول ماليات ها ، عوارض و جريمه ها به علت نداري و فقر مردم ، دست خالي برمي گشتند. وقتي مبارك شاه مطمئن شد كه مردم زنده شهر ديگر حتي سكه اي در خانه و آهي در در بساط ندارند و در شدت فقر و استيصال مي سوزند ، پيش خود گفت : حالا وقت مرده هاست ! فرداي آن روز براي آن كه دمار از مردگان شهر نيز درآورد ، دستور داد يك دختر زيبا را با لباس هاي فاخر و به همراه بسياري زيورآلات بر اسبي زيبا و قيمتي سواركنند و ضمن گرداندن او در شهر ، جار بزنند كه : اين دختر و همه متعلقات او از آن كسي است كه يك سكه بپردازد . همه مردم شهر هرت در معابر ، بازار ها و كوچه ها جمع شده ، با حسرت او را مي نگريستند و افسوس مي خوردند كه چرا حتي يك سكه ندارند ، تا او را تصاحب كنند . يكي مي گفت : اين دختر چقدر زيباست ! ديگري ارزش جواهرات او را برآورد مي كرد و سومي از لباس او مي گفت و چهارمي ، اسب او را مي ستود . در اين بين جواني زيبا و خوش قد و قامت وقتي دختر را ديد ، به شدت عاشق و فريفته او شد . هر چه با خود انديشيد ، ديد نه مي تواند از او دل بردارد ، و نه سكه اي دارد ، تا او را تصاحب كند . جوان از شدت دلدادگي به بستر بيماري افتاد . مادر بيچاره هرگونه دارو و درماني كه توانست ، درباره او انجام داد . اما افاقه نكرد . تا روزي جوان راز دل خود را در ميان گذاشت . . مادر دردمندانه آهي كشيد و گفت : پسرم ! مي بيني كه آهي در بساط نداريم . حتي چيزي براي فروش يا گروگذاشتن هم در خانه نداريم . پسر گفت : مادرجان ! من اين ها را نمي دانم . اگر جان و زندگي مرا مي خواهي ، بايد يك سكه فراهم كني ! مادر بيچاره ناگزيرزبان باز كرد و گفت : پسرم ! به شرطي كه اين راز را با هيچ كس نگويي ، راهي به تو نشان مي دهم ، تا سكه اي به دست آوري و دختر را تصاحب كني ، و آن اين است كه از قديم رسم بود كه هر كس مي مرد ، يك سكه در قبر زير سر او مي گذاشتند . تو مي تواني شبانگاه ، محرمانه به سر مزار مرحوم پدرت بروي و گور او را بشكافي و سكه زير سر او را برداري و فردا دختر را بگيري ! پسر چنين كرد . فردا وقتي به مبارك شاه خبر دادند كه يك جوان با ارائه يك سكه طالب دختر شده است ، فورا دستور داد او را احضار كنند . پس از احضار ، از او خواست توضيح دهد كه سكه را از كجا آورده است . از حاكم اصرار و از جوان انكار ! تا سرانجام جوان در زير شكنجه تاب نياورد و راز سكه را فاش كرد . فرداي آن روز مبارك شاه دستور داد همه گورستان را خراب و ويران كنند و قبرها را بشكافند و همه سكه ها را از زير سر مردگان بردارند و براي او بياورند . بدين وسيله او توانست قول خود را مبني بر اين كه نه تنها از زنده ها ، كه از مرده ها هم نمي گذرد ، عملي سازد . مردم شهر وقتي قبور اموات خود را چنين ديدند ، به امان آمدند . مردم ،ريش سفيدان شهر را به وساطت نزد مبارك شاه فرستادند ، كه لااقل از " گور به گور كردن "مرده هاي ما صرف نظر كند . وقتي ريش سفيدان مي خواستند وارد اتاق مبارك شاه شوند ، شنيدند او در حال مناجات با خدا مي گويد : خدايا ! اگر اين مردم هنوز هم استحقاق ظلم و ستم و تبعيض دارند ، مرا موفق بدار ، تا عرصه را بر آنان تنگ تر كنم . اگر متنبه شده اند و شايستگي يك حكومت عادل را به دست آورده اند ، مرگ مرا برسان ! وقتي ريش سفيدان اين جملات را شنيدند ، بازگشتند و به مردم گفتند : ما حرفي نداريم كه به حاكم ظالم و ستمگر بزنيم . ما با شما حرف داريم . ما خودمان بايد خود را اصلاح كنيم ، تا شايسته حكومت صالح شويم ! " ان الله لا يغيرما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم "

داستان های کوتاه و زیبا

10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

قصه هاي شهر هرت10

قصه هاي شهر هرت9

قصه های شهر هرت8

قصه های شهر هرت7

قصه هاي شهر هرت6

، ,مي ,مردم ,كه ,شهر ,ها ,او را ,را به ,مبارك شاه ,پس از ,خود را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همراه با آی تی من prg سککوک digitalbook دانلود سرا شمیم مهدی خرید اینترنتی بلیتز دانلود فایل ipakbox تجهیز صنعت