میهمانی آدم شدن(داستان های ما و سوره الرحمن4)

می خواهم دست، پا، چشم، گوش و تمام اعضایم را بر سر سفره عقل مهمان کنم. می خواهم قلبم را از سر سجاده عشق بلند کرده و بر بلندای سکوی تعقل بنشانم تا ببیند فرقی میان قلب و عقل نیست و هر دو در یک جهت در حال حرکتند. می خواهم ضیافت با شکوهی بر پا سازم. مهمانی خلیفه الله ای.

نویسنده: سمیه افشار

خلقت آدم

خَلَقَ ٱلْإِنسَٰنَ مِن صَلْصَٰلٍۢ كَٱلْفَخَّارِ (الرحمن/14)
انسان را از گِل خشکیده ای همچون سفال آفرید

می خواهم جسم را از اعماق وجودم بیرون کشم و مهمانی بزرگی ترتیب دهم. مهمانی آدم شدن. آدم شدن تمام اعضایم. آدم شدن خودم. می خواهم ضیافتی بر پا کنم و آدم شدنم را به جشن بنشینم. آخر فهم چرایی و چگونگی زیستن بزرگترین فهم عالم است.
می خواهم دست، پا، چشم، گوش و تمام اعضایم را بر سر سفره عقل مهمان کنم. می خواهم قلبم را از سر سجاده عشق بلند کرده و بر بلندای سکوی تعقل بنشانم تا ببیند فرقی میان قلب و عقل نیست و هر دو در یک جهت در حال حرکتند. حتی می خواهم عقلم را از بلندای غرور به زیر کشم و در کنار دیگر اعضاء بنشانم تا بفهمد دیگر اعضاء چگونه فرامینش را عمل می کنند.
می خواهم ضیافت با شکوهی بر پا سازم. مهمانی خلیفه الله ای.
امروز می خواهم تاج بندگی بر سر گذارم و خود را بنده یک اله بنامم. می خواهم از بند اله ها رهایی یابم و عبد یک اله گردم. می خواهم بنده آنی شوم که باید در بندش باشم.
اعضای بدنم واقفند به رمز و راز مهمانی. اما با عقل و قلبم چه کنم؟!! هر یک سازی جدا می نوازند.
غبار از روی عقل می زدایم. با صدایی آهنگین بیدارش می کنم. آهسته چشم می گشاید. چشمان خواب آلودش می ترساندم. نکند هرگز از خواب بر نخیزد؟
دوباره صدایش می کنم. از آهنگ صدایم خنده ام می گیرد.آنقدر ملایم و دلنواز است که بسان نوازش مادرانه جانبخش است.
عقل نگاهم می کند.چشمان زیبایش را باز و بسته می کند و با لبخندی دلنشین پاسخ می دهد.
می گویم <<ضیافتی بر پا شده. مهمانی خلیفه الله است. می خواهد تاجگذاری کند. برخیز تا با هم بر سر سفره بندگی اش بنشینیم که بدون تو او نمی تواند تاجی بر سر گذارد>>. خنده اش می گیرد. می گوید تا کنون در چنین مهمانی حضور نداشته. راست می گوید این اولین مهمانی است و شاید آخرین.
می گویم <<برای اولین بار است که می خواهد تاج بندگی بر سر گذارد تا عبد شود، عبد الله>>.
و باز می گوید <<او سال هاست مرا ترک گفته، چه شد که امروز به یاد من افتاد؟!!>>
نمی دانم چه پاسخ دهم. فقط آهسته نزدیک گوشش می گویم <<آخر او امروز فهمیده کیست. تازه چرایی خلقتش را فهمیده و تازه درک کرده رمز خلقت تو در چیست. امروز فهمیده تو بزرگترین نعمت خدایی و برای داشتن تو باید شکر گذارد. اگر تو نباشی او هرگز نمی تواند تاجگذاری کند. اگر نباشی او هرگز عبد نمی شود. برخیز تا برویم>>.
آرام بلند می شود. وقارش تنم را می لرزاند. به آرامی گام برمی دارد. آرامش درونش از نحوه راه رفتنش هویداست. به او می گویم <<در این مدت که خواب بودی چگونه تفکر و تدبر فراموشت نشده؟>> می خندد. اما با وقار. حتی خندیدنش هم متفکرانه است. پاسخ می دهد حتی خوابیدنم نیز عاقلانه بوده است. خداوند مرا به منشاء نور خود پیوند زده. برآمده از اویم. من عقلم، اول مخلوق عالم>>.
این بار گریه ام می گیرد. آخر چگونه آدم خود را خلیفه الله می نامد و تجلی علم خدا را کنار نهاده و دعوت به سکوت می کند؟!!
نگاهم می کند. برق نگاهش نافذ است. مو بر اندامم راست می شود. آهسته می گوید <<من هرگز نخوابیدم. فقط ساکت شدم. آن هم تا اندازه ای. اگر امروز فهمیده کیست و رمز خلقت را فهمیده و دعوتم کرده، از ذات خودش نیست. من همیشه با او بودم. اما او مرا نمی دید و به کارم نمی گرفت>>.
سر به زیر انداخت و بر سرعت گامهایش افزود. شاید می خواست زودتر برسد. آخر ثانیه ها هم با ارزش بودند. سر یک دو راهی ایستاد. پرسید <<آیا همه دعوت شده اند؟>> گفتم <<آری. همه>>. سراغ قلب را گرفت. گفتم<<او نیز دعوت شده ولی هنوز صدایش نکرده ام>>. خندید اما عاقلانه. گفت<< با هم برویم. آخر قلب را عادت هایی است که من از آن آگاهم. باید با لطافت با او سخن گفت>>.
چند گام که رفتیم صدای تپش های قلب به گوش رسید. آرام و منظم بود. کنارش نشست و آهسته صدایش کرد. چشمان قلب هنوز بسته بود اما تپش های نامنظم خبر از حال درونش می داد. عقل داستانی را شروع کرد. داستان خلقت بشر. از روزگاری گفت که خداوند قلب را محرم اسرار نامید و آن را مقدس کرد تا تنها محمل تجلی خداو یاد او باشد.
قلب چشمانش را گشود. قطره اشکی همچون مروارید غلطان از چشمانش چکید. آهسته گفت <<تو نیز می دانی که من تنها جایگاه یگانه اله و رب عالم بودم و او مرا جایگاه هوس های خود کرد؟>> عقل با اشاره ای او را به سکوت دعوت کرد و گفت <<تو می خواهی محمل مهر یار شوی و خاضع و خاشع در برابرش؟ می خواهی او را ببینی و به سان گذشته مهرش را در دل بپرورانی؟>> صدای تپش های تند قلب حال درون را خبر می داد. خندید و گفت <<آری، می خواهم. اما چگونه؟>> عقل گفت <<برخیز که امروز ضیافتی بر پا شده. خلیفه الله می خواهد تاج بندگی بر سر نهد. بشر فهمیده کیست. می خواهد عبد شود و بندگی الله کند.>>
و اینجا بود که فهمیدم در قلب رقتی هست که در عقل نیست. آخر همین چند جمله کافی بود تا قلب مشتاق از جای برخیزد و خود را دوان دوان به ضیافت برساند.
مهمانی آغاز گشت. ضیافتی با شکوه. بشری از جنس خاک، خاک چسبناک. گِلی از گِل های سرزمین های مختلف. نشسته بربلندای سکوی انسانیت.
عقل در سمت راست و قلب در سمت چپش جای گرفتند و هر یک از اعضاء به سمتی رفته و نظاره گر شدند.
عقل گفت <<زبان در کام کش که امروز من و قلب شایسته آنیم که تاج بندگی بر سرت گذاریم اما به چند شرط. اول بگو کیستی و از کجا آمده و به کجا می روی؟>> و بشر شروع کرد. با صدایی بلند تا همگان بشنوند.
خود را آدم نامید. آدمی که از گِلی چسبناک آفریده شده، و در عالم خلق زمانی نطفه بوده و بعد تکه گوشتی که تا مدتها قابل ذکر نبوده و بعد در هیات آدمی پا به عرصه گذارده. خودش می گفت و اشک می ریخت. شاید به یاد می آورد چه بوده و چه شده، چه کرده و چه نکرده.
گفت طفلی بودم خردسال که یارای جنبیدن نداشتم. مادر مرا از شیره جانش غذا داد و با مهر بزرگ کرد. جوانی شدم بالغ و بعد از چند صباح که گرد پیری بر رخسارم نشیند هوش و حواس از کف داده و عاقبت می میرم و مهمان خاک می شوم و جسمم دوباره به خاک باز می گردد و روحم به سوی اله ام رجعت می نماید تا در روز بعث دوباره محشورم سازد.
عقل به سخن آمد و گفت <<این اعضاء و جوارح به چه کارت می آیند؟ چرا تو را با آنها زینت داده اند؟>> و بشر سر به زیر انداخت و گریست. پس از دقایقی گفت <<دست را عطایم کردند تا دستگیرم از همنوع خود به وقت گرفتاری. تا دست خدا باشم در زمین. یاری کننده محتاجان. پاهایم را برای راه رفتن در مسیر هدایت عطایم کردند تا نایستم. تا قدم در راه سعادت گذارده و اینگونه از شکر گزاران باشم. چشمانم برای دیدن نشانه های هدایت به من عطا شدند تا مسیر را از غیر مسیر باز شناسم، خوبی را از بدی، زشتی را از زیبایی تفکیک کنم. تا بصیر شوم. گوش هایم برای شنیدن ندای حق به من بخشیده شدند تا صدای کاینات را بشنوم که همگی به یک صدا یک اله و رب را ثنا می کنند. زبانم را در کام قرار دادند و دو لب را محافظش تا دیده ها و شنیده هایم را به جا و به موقع بازگو کنم. تا تنها ذکر خدا کند برای بیدار سازی اعضاء>>.
بعد با صدایی بلند فریاد زد <<اما شاهد باشید که من آنگونه رفتار نکردم. دست و پایم را در مسیر هدایت و یاری ستمدیده به کار نگرفتم و چشم و گوش را فرمان دادم تا ببینند و بشنوند آنچه که نباید، زبانم را آزاد گذاشتم تا بچرخد و سخن گوید اما نه در مسیر بندگی خدا>>
صدای هق هق گریه قلب بلند شد. عقل به آرامش دعوتش کرد. آخر خوب می دانست که اگر آرام نگیرد از تپش خواهد ایستاد و از کار افتادن قلب یعنی ناتمام ماندن ضیافت. یعنی بنده نشدن بشر. یعنی خسران.
بشر ادامه داد <<حال می فهمم که چگونه با دست خویش تاج بندگی را پَس زدم. شما بگویید چه کنم؟>>
عقل ایستاد. تاج بندگی را بر دست گرفت و گفت <<این تاج پادشاهی تو در زمین است. تو خلیفه الله هستی و خود نخواستی. کنون من با دو دست خویش این تاج را بر سرت می گذارم و یادآور می شوم تا زمانیکه از یکایک نعمت هایی که به تو عطا شده در راه درست و بندگی یگانه ربّ عالم بهره گیری، خودم حافظ این تاج خواهم بود. ما اگر روزی، زمانی، یا حتی لحظه ای فراموش کردی در محضر کیستی و معبودت کیست، بدان خودت با دست خویشتن خود را عزل کرده و از خلیفه الهی کناره گرفته ای. در آن صورت نه تنها از بهایم کمتری بلکه به جایی فرستاده می شوی که سزاوار خسران دیدگان است.>>
و اینگونه مهمانی به پایان رسید. عقل با دو دست خویش تاج بندگی بر سر بشر نهاد و آدم دو رکعت نماز بندگی خواند تا به خود یادآور شود که عقل و قلب از هم جدا نیستند و هر یک از اعضاء را برای طی کردن مسیر کمال عطایش کرده اند تا خوب ببیند و بشنود. تا طاهر شود و لایق خلیفه اللهی روی زمین.

داستان های کوتاه و زیبا

10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

قصه هاي شهر هرت10

قصه هاي شهر هرت9

قصه های شهر هرت8

قصه های شهر هرت7

قصه هاي شهر هرت6

عقل ,قلب ,خواهم ,مهمانی ,سر ,آدم ,می خواهم ,را از ,آدم شدن ,گفت و ,بر سر ,سازم مهمانی خلیفه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصي غلام رضا سفيدگر کتاب/جزوه/فایل درسی/اموزش/تحقیق/پاورپوینت فان وسرگرمی About me معرفي سايت اخبار برتر ویلاهای جهان دنیای بدون دروغ هنرستان تربیت بدنی و علوم ورزشی امام علی (ع) شهرکرد mahdi-adreknii وبلاگ